-
صدای خندشون.. خوشبختی یعنی همین
دوشنبه 4 مرداد 1395 14:39
امروز صبح حدودای ساعت 8:30 راه افتادیم. خونواده ما و خونواده خالم که یکم بعد با ما همراه شدن. الان گیلانیم و امشب قزوین میمونیم. فردا میریم سمت تبریز. تو ماشین نشستم و صدای خنده مادر و پدرمو میشنوم. هیییچ چیزی برای من خوشایندتر از این صدا نیست. الهی همیشه خندشون به راه باشه و صداش تو گوش من. خوشبختی یعنی همین..
-
حس خوب 2
شنبه 2 مرداد 1395 09:22
دیروز بعد از 3-4 سال گیتارمو دستم گرفتم و سعی کردم یه قطعه ای رو بزنم (بنوازم خخخ). تجدید خاطرات شد. دلتنگ شدم. حس خوبی بود. البته واضحه که بعد از 4سال اوضام اصلا خوب نبود ولی تصمیم گرفتم از روی جزوه هایی که دارم و قبلا کلاس رفته بودم، تمرین کنم تا کم کم راه بیفتم. هم فوق العاده بهم انرژی میده هم یه هنره. خیلی دوسش...
-
حس خوب 1
شنبه 2 مرداد 1395 09:16
چه حس خوبیه که صبح ها میتونم با خیال راحت تا 8 بخوابم و وقتی بیدار شدم مجبور نیستم همون لحظه از تخت پایین بیام. یا شبا تا هر وقت بخوام میتونم بیدار بمونم. البته مغزم به نصفه شب بیدار بودن زیاد عادت نداره، اینه که ساعت 12 یا 1 خوابم میبره. 8صبح هم که به طور اتومات بیدارم. تازه 8 دیره. گاهی زودتر بیدار میشم خخخ
-
شروع روزهای تابستونی من
شنبه 2 مرداد 1395 09:11
بالاخره تابستون واسه منم شروع شد و خیلی هم خوب شروع شد خداروشکر. همش به تفریح و گشت و گذار بوده تا حالا. از یکشنبه تا دیروز مسافرت بودم. البته راه دوری نبود. رفتم بابلسر خونه عمه جان. فقط خودم بودم. خونواده دیروز اومدن و یکم با هم بودیم و برگشتیم. یه دخترعمه دارم که 1سال ازم بزرگتره و ما خیییلی صمیمی هستیم مثل دوتا...
-
خبر خوش
یکشنبه 20 تیر 1395 21:33
بعد از 6 سال بالاخره یه خبر خوش از خونوادم شنیدم. گرچه تو زندگی من تاثیری نداره ولی لااقل برای خواهرم خوشحالم. دعا میکنم اون آینده ای بهتر از من در انتظارش باشه.
-
بیچاره مامان و بابام
جمعه 18 تیر 1395 00:23
بچه دار شدن احمقانه ترین کار دنیاست. با بلاهایی که من سر خونوادم آوردم و در حال حاضرم یه آدم بدبختم، جای تعجب داره که همچنان منو دوست دارن و تحملم میکنن. به قول خودشون عشق پدری و مادریه ولی به نظر من تلقین بیجا میکنن. والا من اگه بچه ای شبیه خودم داشتم به قطع مینداختمش دور و خلاص.. نتیجه اخلاقی: ازدواج و بچه دار شدن...
-
حبیب رفت..
جمعه 21 خرداد 1395 13:18
حبیب رفت. همین امروز ساعت 9 صبح وقتی با خیال راحت تو اتاقم پشت میزم نشسته بودم و کارامو انجام میدادم، حتی برای یه لحظه به ذهنم خطور کرد که یه جایی توی همین استان (مازندران) یکی از خواننده های محبوبم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه؟؟ واقعا که به هیچ چیز این زندگی اعتمادی نیست. + به همه دوستانی که سوز صدای این مرد عزیز...
-
احمقانس
چهارشنبه 19 خرداد 1395 23:06
اینکه یه دختر برای خلاص شدن از دست یه پسر غریبه به پسر غریبه تری پناه بیاره که اونم واسش برنامه داره، احمقانه ترین کار ممکنه. + وقتی انقد به جنس مخالف وابسته ایم مسخرست که حرف از آزادی و استقلال بزنیم.
-
حافظه
یکشنبه 16 خرداد 1395 21:48
امشب داشتم با صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانم که واقعا مثل خواهرم میمونه چت میکردم که بحث خاطرات اون سالها پیش کشیده شد. همش اون میگفت هانیه فلان خاطره رو یادته؟؟ من میگفتم نه یادم نمیاد. باز اون یه خاطره دیگه رو میگفت و باز من یادم نمیومد، با اینکه سال های زیادی نگذشته. آخرش بهش گفتم : من دارم سعی میکنم بعضی لحظات...
-
بابای به روز!!!
شنبه 15 خرداد 1395 10:42
مکالمه اول صبح من و بابام : - شلام + شلام دتر - شطولی؟ + مرشی ___________________________________________________________________________________ خندم گرفت دیگه چیزی نگفتم. خودشم خندش گرفته بود. پدرم سعی میکنن خودشونو با من و خواهرم به روز نگه دارن حتی توی مدل حرف زدن آخه پدر من این چه کاریه؟؟ پدری گفتن، بچه ای گفتن!!...
-
جوجه اردک
پنجشنبه 6 خرداد 1395 20:29
یه روز مامانم عصرونه آماده کرده بود. وقتی میخواست من و خواهرم رو صدا بزنه، گفت : جوجه اردک های خوشگل من بیاین عصرونه!!! خب فکر کنم میتونین قیافه من و خواهرم رو تصور کنین :|||| آخه جوجه اردک؟؟!! آدم یاد قیافه جوجه اردک زشت میفته. از طرفی من تو این فکر بودم که مامانم، خودش و بابام رو چی تصور کرده که به من و خواهرم میگه...
-
مکالمات روزمره یک زندگی (پرده اول)
پنجشنبه 6 خرداد 1395 13:27
مرد بعد از چند ساعت کار، تازه به خانه آمده است. در بدو ورود، مکالمه با زن : + سلااام عزیزدلم - اونو (پلاستیک میوه) بذارش بیرون. + حالت چطوره؟ خوبی؟ - اینجا (آشپزخونه) نمیتونی بذاریش. + باشه. چطوری؟ خوبی؟ - چرا زود اومدی خونه؟ ... ___________________________________________________________________________________ علامت...
-
پارادوکس
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 18:01
چند روزه که میام صفحه مدیریت وبلاگو باز میکنم و فقط نگاهش میکنم. هم میخوام بنویسم هم نمیخوام بنویسم. هم میتونم بنویسم هم نمیتونم بنویسم. دقیقا همینطور متناقض.. انگار با نوشتن غریبه شدم. کلا ساکت شدم. چه اینجا و چه وبلاگ های دوستان. نمیدونم چرا در عین حال که دوس دارم بنویسم، دست و دلم به نوشتن نمیره. تا میام بنویسم...
-
وقتی یادت میفتم..
یکشنبه 29 فروردین 1395 22:54
تو وجود هر آدمی رگههایی از دگرآزاری و سادیسم وجود داره... و میدونی چه وقت این حس بیدار میشه؟ وقتی میفهمی یه نفر وابستهات شده! فیلم: ماه تلخ کارگردان: #رومن_پولانسکی ___________________________________________________________________________________ این دیالوگو امشب اتفاقی تو یه وبلاگی خوندم. راسته میگن بعضی چیزا...
-
آدمک
شنبه 28 فروردین 1395 19:33
آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند آن خدایی که تو بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند فکر کن درد تو ارزشمند است فکر کن گریه چه زیباست بخند صبح فردا به شبت نیست که نیست تازه انگار که فرداست بخند راستی آنچه به یادت دادیم پر زدن نیست که درجاست بخند آدمک نغمه...
-
بی عنوان
چهارشنبه 18 فروردین 1395 18:16
1 .امروز نشستم کلی واسه خودم چرت و پرت نوشتم. بیشتر مخاطبم خدا بود. هر چی دلم خواست بهش گفتم. البته لحنم اصلا صمیمانه نبود و فقط خودمو کنترل کردم که فحش ندم. برای اولین بار تا تونستم ازش گله کردم. البته چه فایده؟ یه کم سبک شدم ولی دردی دوا نشد. تازه خیلی شانس بیارم خدا از حرفام ناراحت نشده باشه. وگرنه حتما یه بلای...
-
تغییر
سهشنبه 17 فروردین 1395 20:38
گاهی بین حرفایی که هر روز و هر روز دارم به خودم میگم، به این فکر میکنم که یه لحظه بایستم، به خودم نگاه کنم، یه نفس بگیرم و یه زندگی تازه رو شروع کنم. زندگی جدید لزوما نباید با یه اتفاق فوق العاده شروع بشه. گاهی میشه فقط واسه نجات خودمون از وضعیتی که توش گیر افتادیم، شیوه زندگیمونو تغییر بدیم و یه مسیر جدیدو شروع کنیم....
-
بی عنوان
دوشنبه 16 فروردین 1395 22:47
-
من بی اعصابم!
یکشنبه 15 فروردین 1395 21:41
من حالم خوب نیست. دلم میخواد اینجا دق و دلیمو خالی کنم. یه 95 شلوغ شروع شده و من اصلا حوصلشو ندارم. بخصوص حوصله فصل بهارو. البته از فصل بهار خوشم میاد ولی بهار 95 رو دوس ندارم. این سومین بهاریه که دوسش ندارم. گندت بزنن 92 که هر چی بدبختی بود از تو شروع شد. البته عامل اصلی بدبختی همیشه خود آدمه ولی شرایطم خیلی دخیله....
-
باتلاق
یکشنبه 15 فروردین 1395 12:28
یه آدم که وسط یه باتلاق گیر افتاده هی دست و پا میزنه، هی دست و پا میزنه ولی بیشتر فرو میره میدونه با دست و پا زدن بیشتر گرفتار میشه ولی بازم دست و پا میزنه + من الان همون آدمم..
-
سیزده بدر ما
شنبه 14 فروردین 1395 23:24
خب من دیروز پستی درمورد سیزده بدر ننوشتم. اونم یه علت داشت. دیروز به حدی حالم بد بود که اگه میخواستم بنویسم حتما یه پست پر از غم و غصه بود درنتیجه چیزی نگفتم. ولی حالا میگم. ما دیروز حدود ساعت 12 رفتیم خونه پدربزرگم(پدر مادرم). امسال فقط ما اونجا بودیم و دایی کوچیکم که مجرده و خود پدربزرگ و مادربزرگم. رسیدیم من و...
-
روز زن ، مادر ، دختر
پنجشنبه 12 فروردین 1395 00:24
حوصله ندارم راجب این روز پست خاصی بذارم. هیچ حسی هم به این روز ندارم. واسه من یه روزیه مثل روزای دیگه. با این وجود، ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و روز همه زن ها اعم از مادر و همسر و دختر مبارک + شاید بعدا یه چیزی راجب این روز نوشتم.
-
خاک تو سر ترسوت کنن!!
چهارشنبه 11 فروردین 1395 05:15
من یک عدد هانیه بیدارم. ساعت 5:09 دقیقس و من هنوز نخوابیدم. جالب اینجاست که باید ساعت 7:30 بیدار شم. خواهرم خوابید البته خداییش تا 4:45 بیدار بود ولی دیگه بعدش نتونست بیدار بمونه. داشت سر درد میگرفت. منم یه عدد دختر لوس ترسو هستم که تا الان خواب به چشمش نمیومد و الانم که خواب داره، میترسه چشماشو ببنده. واقعا خدا به من...
-
خواب
چهارشنبه 11 فروردین 1395 02:18
یعنی کافیه فقط دو شب دیرتر از شبای دیگه بخوابم، دیگه کلا به فنا میرم. الان چند شبه تا 2 خوابم نمیبره. بدبختی اینه که نمیدونم چی کار کنم و حوصلم سر میره. ضمنا آدم ترسویی هم هستم و نصفه شب که میشه حتی جرأت نمیکنم رو تختم جا به جا شم!! و دقیقا بخاطر همین ترسم امشب خواهرمو آوردم پیش من بخوابه. خوشبختانه اون زودتر از 3 یا...
-
این تصویر...
سهشنبه 10 فروردین 1395 22:29
این تصویر شما رو یاد چی میندازه؟؟ من تو نگاه اول یاد "نفخ صور" افتادم!!
-
دوستای مجازی خیلی خوبن!
سهشنبه 10 فروردین 1395 13:21
امروز واقعا احساس کردم از بس دوستای حقیقیم بهم محبت نمیکنن یا خیلی وقته در تماس نیستیم، کاملا عقده ای شدم. برای اولین بار عقده محبت پیدا کردم!!! تو دنیای حقیقی تعداد کسایی که باهاشون به عنوان دوست ارتباط صمیمانه دارم، زیاد نیست ولی همین چند نفر خیییلی آدمای مهربون و دوست داشتنی هستن و واقعا دوستان خوبی برای هم هستیم....
-
بی عنوان
سهشنبه 10 فروردین 1395 00:56
حالم خوب نیست. ضربان قلبم بالاس. دستام میلرزه. هندزفری گذاشتم و صدای آهنگو بردم بالا تا چیزی از هیاهوی بیرون نشنوم. واقعا یه وقتایی از این زندگی خسته میشم، ازش میترسم، فرار میکنم. ولی پشت سرم میاد ولم نمیکنه. کاملا مخم هنگه.دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم. فعلا میرم. شاید دوباره اومدم به این پست اضافه کردم. +...
-
بابای زلزله زده!!
یکشنبه 8 فروردین 1395 23:16
خب اول یه مقدمه بگم. پدر من عادت داره بعدازظهرا تو هال جلوی تلویزیون رو زمین بخوابه.حتما هم باید تا خوابش میبره تلویزیون روشن باشه که بخاطر این عادتش همیشه مامانم اعتراض میکنه. مامان تو اتاق خواب میخوابه. منم تو اتاق خودم و خواهرمم گاهی تو اتاقشه و گاهی تو هال رو کاناپه دراز میکشه ولی معمولا نمیخوابه. و اما ماجرا.....
-
قالب جدید
شنبه 7 فروردین 1395 21:00
چند روزیه دنبال یه قالبم که مناسب عنوان وبلاگم باشه و درعین حال سنگین نباشه. ولی قالبایی که دیدم یا قشنگ نیستن یا یه مشکلی دارن. مثلا یه مشکل اینه که شکلک ها رو خیلی بد و با فاصله نشون میدن که به نظرم کلا متن بهم میریزه. یا مثلا کلی قسمتای الکی داره مثل فال حافظ و دیکشنری و... که اصلا لازم نیست. فقط الکی صفحه رو شلوغ...
-
اولین جمعه 95 ، اولین روز قشنگ 95
جمعه 6 فروردین 1395 10:04
سلاااام. صبح بخییییر خب امروز در کمال ناباوری تا الان خوب پیش رفت. زنگ هشدار تبلتو واسه ساعت 5:30 صبح تنظیم کردم ولی 7 از خواب بیدار شدم آماده شدم و ساعت یه ربع به 8 از خونه زدم بیرون. ولی ساعت 8 متوجه شدم که همه چی کنسل شده و من بیخبرم حالا نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال از اینکه کار کنسله و من میتونم با...