-
بدترین عید
پنجشنبه 5 فروردین 1395 22:55
عیدی به بدی عید امسال تجربه نکردم. روزای پر از استرس و کار و تنهایی. به معنای واقعی گند! بینی، چشمام و در واقع کل صورتم پف کرده. فکر کنم حدس زدین که از صبح تا حالا به چه کاری مشغول بودم! بله.. شغل شریف گریه کردن! واکنش افتضاخ و بچگانه من به استرس..!! الانم چشمام تقریبا باز نمیشه ولی تا 12 باید بیدار باشم و صبح روز...
-
مرگ
پنجشنبه 5 فروردین 1395 13:47
-
پست جالبی نیست. رمزدار مینویسم.
چهارشنبه 4 فروردین 1395 19:56
-
کار
سهشنبه 3 فروردین 1395 21:07
عمو اینا بعد از 1ساعت رفتن. منم تقریبا نیم ساعته که خودمو متقاعد کردم که کارامو انجام بدم. خدا نکنه آدم تنبل بشه. اونوقت مثل یه حیوان عزیز! تو گل گیر میکنه. و شرایط من دقیقا همینه. آخه آدم تو عیدم نتونه نفس راحت بکشه پس زندگی به چه دردی میخوره. خلاصه که الان مشغولم و خداروشکر وقتی سرم گرمه استرس ندارم. فکر کنم تنها...
-
بی عنوان
سهشنبه 3 فروردین 1395 15:37
کلی کار دارم و کلی هم استرس ولی رو تختم مچاله شدم و دارم همش پست میذارم و تو وبلاگا پرسه میزنم . آخه این چه عکس العملیه که من در برابر کار و استرس دارم؟؟ انگار همش دارم فرار میکنم. کسی پیشنهادی نداره که چطوری از این استرس خلاص شم؟؟ یه لحظه کاملا بیخیال میشم، یه لحظه پر از استرس. خل شدم رفت!!! خوشبختی برای من یعنی یه...
-
خوشبختی
سهشنبه 3 فروردین 1395 14:26
به نظر شما خوشبختی یعنی چی؟ در چه صورت احساس خوشبختی میکنین؟ از دادن جواب های کلیشه ای اکیدا خودداری فرمایید دوستان.با سپاس فراوان
-
عید دیدنی
سهشنبه 3 فروردین 1395 14:19
من با مهمونی دادن و مهمونی رفتن مخالف نیستم.اتفاقا خوبه اما اگه به موقع باشه. واقعا تو شرایطی که ذهنم مشغوله و استرس دارم اصلا حوصله کسی رو ندارم حتی خونوادم چه برسه به مهمون. ساعت 4 یا 5 عموم اینا میخوان بیان خونمون عید دیدنی و من اصلااا حوصلشونو ندارم
-
مسافرا
سهشنبه 3 فروردین 1395 12:42
مازندران هوا حسابی بارونیه. از دیشب یا دیروز تا حالا همینطور داره میباره. طفلک مسافرایی که اومدن اینجا. عجب گیری افتادن زیر بارون. خب اینطوری مسافرت چه لذتی داره؟؟ من واقعا تعجب میکنم تو عید مردم برای سفر مازندرانو انتخاب میکنن. معمولا اوایل فروردین اینجا هنوز سرد و بارونیه. البته هوا آفتابی و بهاری هم میشه که واقعا...
-
یه دوست
دوشنبه 2 فروردین 1395 17:05
انقد الان دوس دارم با یکی از دوستام تماس بگیرم و هر چقدر دلم میخواد باهاش حرف بزنم که حد و اندازه نداره!! ولی حیف که نمیشه. خب عیده و بنده خدا حتما مشغوله. از طرفی خونوادمم خونه هستن و زیاد راحت نیستم. من دلم یه دووووووست میخواااااد البته حالم بد نیست. فقط دلم میخواد با دوستم گپ بزنم. شوخی کنیم. درمورد هر چی به ذهنمون...
-
باید بنویسم!
دوشنبه 2 فروردین 1395 13:23
خب خداروشکر برخلاف 2شنبه های سال 94، امروز حالم خوبه و استرسی هم در کار نیست. دیروز به خودی خود روز جالبی نبود و با گوش دادن دکلمه "2 در 1" محسن افشاری و علیرضا آذر دیگه نور علی نور شد.خب یکی نیست بگه مگه مجبوری روز اول عیدی اینو گوش بدی؟ آخه کدوم آدم عاقلی چنین کاری میکنه؟ دیوانه ای دیگه. البته آهنگ...
-
هیچ عنوانی به ذهنم نمیرسه.
یکشنبه 1 فروردین 1395 23:49
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه. دوس نداشتم اولین روز سال پست غمگین بذارم ولی باید بنویسم شاید یه کم بهتر شم. امروز اصلا روز خوبی نبود.یه تحویل سال کاملا بی حس و حال داشتیم.بعدش بابا رفت سرکار و ما هم همینطور تو خونه بیکار بودیم.غروب حدود ساعت 5 بابا و مامان و خواهرم رفتن فاتحه خونی و بعدشم خونه پدربزرگ ها و...
-
اولین روز سال
یکشنبه 1 فروردین 1395 12:31
خب بالاخره 94 هم به پایان رسید و وارد 95 شدیم. امروز هوا کاملا بهاریه و پرنده ها میخونن.واقعا حال و هوای قشنگیه. تحویل سال کاملا بی روحی داشتیم.خواهرم که شگینمون بود کلا خواب بود و اصلا بلند نشد!! مامان و بابامم که این چیزا چندان واسشون مهم نیست.من یه کم شوق داشتم بخصوص بخاطر هوا که اونم با وجود چنین خونواده ای کاملا...
-
آخرین پست 94
شنبه 29 اسفند 1394 20:51
خب احتمالا این آخرین پست سال 1394 باشه.بعید میدونم تا آخر شب دیگه چیزی بنویسم. خواهرم دیروز نزدیکای ظهر بالاخره برگشت خونه.دلم براش تنگ شده بود ولی از همون اول شروع کردم سر به سرش گذاشتن فردا صبح سال تحویل میشه و سال جدید شروع میشه ولی من هیچ حسی ندارم.اصلا انگار نه انگار فردا عیده.چون اصلا واسه من با بقیه روزای...
-
خواهرک
چهارشنبه 26 اسفند 1394 16:41
من کلا یه دونه خواهر دارم که اونم هروقت دخترای هم سن و سال فامیل باشن ما رو فراموش میکنه. از دیروز بعد ازظهر داییم اومد دنبالش و رفتن خونه پدربزرگ و مادربزرگم چون خالم و 2 تا دختراش اومده بودن.هنوزم برنگشته.بعید میدونم امشب بیاد.تا ببینم فردا فرجی میشه ما این موجود نامردو رؤیت کنیم. بابا دلم پوسید خو.وقتی هست یه کم با...
-
با تأخیر فراوان
چهارشنبه 26 اسفند 1394 08:04
1. این چند روز اصلا حال نوشتن نداشتم.هر کاری میکردم دستم نمیرفت چیزی بنویسم. 2 . آخر سال جالبی ندارم مثل خیلی ها.چند روز خیلییی بد داشتم با کلی جنگ اعصاب که اصلا نمیخوام یادم بیفته. بقبه روزامم کاملا معمولی ان. 3 . دیروزم از سر و صدا پناه بردم به اتاق خواهرم.اتاق من یه پنجره نسبتا بزرگ رو به خیابون داره.اینه که سر و...
-
پدر
یکشنبه 16 اسفند 1394 21:36
-
پدر و مادر
یکشنبه 16 اسفند 1394 21:13
-
می آید بهاران..
شنبه 15 اسفند 1394 10:23
سلام سلام سلاااام عاشق هوای امروزم.خیلی خوبه نه سرده نه گرمه.بهاری بهاریه. گنجشکا دارن سرخوشانه میخونن و شنیدن صداشون چه لذتی داره. تو این هوا من به شدت سرذوق میام و دلم میخواد از خونه برم بیرون و بزنم به دل جنگل.الان پیاده روی تو جنگل حال و هوایی داره که توصیف کردنی نیست.من که خیلی دوسش دارم. تو صبح به این دل انگیزی...
-
بی حسی
چهارشنبه 12 اسفند 1394 21:48
سرم به شدت سنگینه.احساس میکنم ممکنه هر آن از شدت فشار بترکه. جز این حسی که تو سرم هست هیچ حس دیگه ای ندارم.جالبه.. من الان باید پر از استرس و ناراحتی باشم.پر از ناامیدی..پر از هر حسای بد اما کاملا خالی ام. به خودم نگاه میکنم.چقدر نسبت به همین 1ماه پیش پوست کلفت تر شدم.من چم شده؟؟؟ بعضی روزا یه هدفی دارم بعضی روزا هیچی...
-
ما رو آب برد!!!
دوشنبه 10 اسفند 1394 23:49
هنوز داره بارون میباره.امشب بدون شک اینجا رو سیل میبره. اومدیم بگیم اگه فردا از ما خبری نشد بدونین که مردیم.حلال کنین دیگه. انا لله و انا الیه راجعون..! پی نوشت1: بالاخره امروز صبح حدودای ساعت 9 یا زودتر بارون دلش به رحم اومد و ولمون کرد..! پی نوشت 2: هوا همچنان ابریست..
-
هوا
دوشنبه 10 اسفند 1394 17:44
صبح که بیدار شدم دیدم کوچه خیسه.معلوم بود دیشب بارون زده و بند اومده. یه کم که گذشت دوباره بارون شروع شد و همچنان داره میزنه.یعنی از صبح تا حالا یه بند داره میباره ها..ولم نمیکنه! البته بارون نعمت خداست و هزار مرتبه شکر.ولی از صبح تا حالا این آسمون بارونی و روزی که روشن نیست، حالمو گرفته.هوا هم دوباره سرد شده.تازه...
-
چی بگم؟!
دوشنبه 10 اسفند 1394 15:50
راستش از جمعه تا حالا اصلا حس نوشتن ندارم.الانم بد نیستم. شنبه غروب منو خواهرم و دوستم و خواهر دوستم، 4 تایی رفتیم خرید.خریدای عیدمو انجام دادم.خواهرمم بیشتر چیزایی رو که میخواست خرید. یه چند تایی مونده بود که یکشنبه با مامان رفتن خریدن.من که شنبه از پا افتادم.4 ساعت یه سره دور زدیم.خریدای من معمولا از 2ساعت طولانی تر...
-
رأی
جمعه 7 اسفند 1394 11:34
بابا و مامان از صبح بیرون بودن، دنبال کارای ساخت خونه جدید.الان به مرحله برقکاری رسیده که دایی اولیم(همون داییم که مهربونه و خیلی دوسش دارم) قراره برقکاریشو انجام بده.اگه کارا همینطوری پیش بره احتمالا عید 96 خونه آمادس. حالا مامان وسط کارا ول کرده اومده خونه که با هم بریم رأی بدیم.میخواد به زووور منو با خودش ببره.میگه...
-
دایی اینا
پنجشنبه 6 اسفند 1394 21:45
خب اول یه مقدمه بگم.بنده 4تا دایی دارم و 1خاله که این یه دونه خاله عزیز دردونه منه و من هم عزیز دردونه ایشون.هر چی باشه من نوه اول خونواده مادری هستم و 5سال هم تک نوه بودم.خب خود به خود آدم عزیز میشه دیگه.بین دایی هامم از همه بیشتر دایی اولیمو دوس دارم.خیلی مهربونه دایی دوم و سومم انقد اختلاف سنیشون کمه که من همیشه...
-
پاکیزگی
پنجشنبه 6 اسفند 1394 15:32
بالاخره رفتم حموم.نمیدونم چرا جدیدا واسه حموم رفتن خیلی تنبل شدم. از یه طرف از کثیفی بدم میاد و به شدت کلافه و عصبیم میکنه، از یه طرفم تنبلیم میاد برم حموم.ولی دیگه امروز بعد از ناهار طلسمو شکستمو رفتم حموم.عالی بود. الانم رو تختم ولو شدم تا خشک شم.کلا وقتی از حموم میام خودم، خودمو خشک نمیکنم.دراز میکشم تا خشک...
-
نفرت
چهارشنبه 5 اسفند 1394 00:44
-
روزهای هفته
دوشنبه 3 اسفند 1394 18:00
از دوشنبه ها و پنج شنبه و جمعه ها خوشم نماید.بیشتر از 3ساله که تو این روزا استرس شدیدی دارم. امروز نمیخوام استرس داشته باشم.تا اینجا که یه روز معمولی آروم بوده.خدا کنه تا آخرشب همینطور بمونه.
-
بهتر نشدم ولی بدترم نشدم
شنبه 1 اسفند 1394 18:37
خب چایی خوردم و یه کم شبکه ها رو زیر و رو کردم.احساس نمیکنم حالم بهتر شده باشه اما خب بدترم نشده. متاسفانه مامان اومد خونه و من الان تو اتاقمم.خیلی وقته از ورود مادر و پدرم به خونه حالم گرفته میشه.ناراحت میشم یا لااقل هیچوقت خوشحال نمیشم.یعنی میشه یه روز از اومدنشون حس خوبی پیدا کنم؟؟ از اینکه بودنشون منو منزوی میکنه...
-
دلم گرفته..
شنبه 1 اسفند 1394 17:30
دلم گرفته.نمیدونم چی کار کنم که سرحال بیام.فعلا میخوام چایی و کیک بخورم و یه کم شبکه ها رو بالا و پایین کنم ببینم چیزی گیرم میاد. واقعا خداروشکر تو این شرایط استرس ندارم.فقط دلم گرفته. و باز هم خداروشکر که مامان و بابا خونه نیستن.اصلااا الان حوصلشونو ندارم.دوس دارم تنها باشم.البته خواهرم هست ولی تو اتاقشه، من تو هال...
-
تا الان اونطور که فکر میکردم نشده!
چهارشنبه 28 بهمن 1394 22:49
هفته پیش همین روز این وبلاگو باز کردم. اون موقع قصدم این بود که اینجا از همه چیز زندگیم بگم.از خوشحالی هام، ناراحتی هام، نگرانی هام و حتی میخواستم یه چیزایی از گذشتم بگم بخصوص این 3سال اخیر اما تا امروز که چیزی از آشفتگی هام ننوشتم.احساس میکنم هیچوقت هم نمینویسم.انگار اینجا هم راحت نیستم. دیروز یا پریروز بود دقیقا...