آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

سیزده بدر ما

خب من دیروز پستی درمورد سیزده بدر ننوشتم. اونم یه علت داشت. دیروز به حدی حالم بد بود که اگه میخواستم بنویسم حتما یه پست پر از غم و غصه بود درنتیجه چیزی نگفتم. ولی حالا میگم.

ما دیروز حدود ساعت 12 رفتیم خونه پدربزرگم(پدر مادرم). امسال فقط ما اونجا بودیم و دایی کوچیکم که مجرده و خود پدربزرگ و مادربزرگم.

رسیدیم من و خواهرم رفتیم سروقت داییم که بریم آتیشو راه بندازیم واسه کباب. دایی جان ساعت 12 ظهر خواب بودن. بعد تازه بیدارش میکنیم غر میزنه که چرا انقد دیر اومدین!! میگم پاشو بابا تو که خودت خوابی! خوبه والا..

بالاخره بلند شد رفتیم تو حیاط جاتون خالی تو هوای بارونی آتیش درست کردیم. انقد تو اون سرما حال داد که نگووو. بعدش کباب زدیم. بازم جاتون خالی  من و خواهرم و داییم همونجا سر منقل چند تا کبابو داغ داغ خوردیم. کباب نبود که... عشق بود. وای دوباره دلم کباب خواست!

همین که سفره رو پهن کردیم یه دایی دیگمم از راه رسید.خلاصه 8تایی نشستیم دور سفره و از خجالب کبابا دراومدیم. تصورشو بکنین تو یه خونه گرم روستایی با یه باغچه بزرگ باصفا تو هوای بارونی کنار پدربزرگ و مادربزرگ کباب سیزده بدر بخورین. یعنی حس و حالش فوق العاده بود. پدربزرگا و مادربزرگا نعمتن. خدا حفظشون کنه.

من بلافاصله بعد از کباب، ظرف شیرینی ها رو برداشتم و من و داییم تا تهشو خوردیم. البته من بیشتر خوردم. داییم اولش تعجب کرده بود که میخوام بعد کباب، شیرینی بخورم. میگفت این دیگه چه جور معده ایه؟؟ ولی بعدش خودشم با من همراه شد!! خلاصه شیرینی ها رو تموم کردیم.

بعد جمع کردن سفره، نوبت رسید به هندونه!! منم که عمرا از میوه ای مثل هندونه نمیگذرم. درنتیجه اونم نوش جان کردم. ولی دیگه بعدش درحال ترکیدن بودم

موقع رفتن داییم از یکی از درختای باغچه پرتقال چید و پوست کند. بعد به منم تعارف میکنه!!! منم یه کم نگاش کردم که یعنی من دارم منفجر میشم دیگه جا ندارم. اونم شروع کرد به خندیدن. والا یکی نبود بهش بگه معده من عجیبه یا معده تو!! 

( این دایی کوچیکه هم اختلاف سنی زیادی با من نداره، هم مجرده. بخاطر همین من خیلی باهاش راحتم)

تو راه برگشت هم رفتیم یه کم بین شالیزارا دور زدیم. دیگه فکر کنم ساعت 4 بود که اومدیم خونه.

یه کم استراحت کردم و تا اینجا روزم خوب پیش رفته بود که غروب مامان نذاشت روزم قشنگ بمونه و خیلی زیبا زد خرابش کرد!! خب نمیخوام راجبش حرف بزنم. والا ما دیگه بهش عادت کردیم. هم من هم خواهرم هم پدرم. کاریش نمیشه کرد.

اگه از غروب و شبش فاکتور بگیریم، سیزده بدر قشنگی بود. بازم خداروشکر


+ خیلی دیر پست گذاشتم. دیشب  که اصلا حال خوشی نداشتم، امروزم نت دائما اذیت میکرد. حتی همین الانم درست نشده ولی دیگه خیلی دیر شده بود، باید حتما پست میذاشتم. به هر حال ببخشید



نظرات 2 + ارسال نظر
آنا شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 23:46 http://aamiin.blogsky.com

وای کباب داغ داغ سر منقل. من هم می خوام.

اگه بدونی چی بود! من خودمم بازم میخوام

مجید پدیده شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 23:40 http://majidpadideh.blogsky.com

خیلی باحال بود
ماشالا شما هم دهن داری هااا
+شیکمووووو
فقط یه چیزی :این موقع سال اونجا شالی میکارن مگه؟
و اینکه خوش به حالت که پدر بزرگ و مادر بزرگ داری.


والا ما رفتیم بین زمینای سرسبز دور زدیم. دیگه نمیدونم شالی بود یا نه!
بله پدربزرگ و مادربزرگ عشقن. ممنونم
(این نظرتون 2 بار ارسال شد. من یکیشو تأیید کردم)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد