حبیب رفت.
همین امروز ساعت 9 صبح
وقتی با خیال راحت تو اتاقم پشت میزم نشسته بودم و کارامو انجام میدادم، حتی برای یه لحظه به ذهنم خطور کرد که یه جایی توی همین استان (مازندران) یکی از خواننده های محبوبم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه؟؟
واقعا که به هیچ چیز این زندگی اعتمادی نیست.
+ به همه دوستانی که سوز صدای این مرد عزیز رو دوست داشتن تسلیت میگم. ان شاء الله روحش قرین رحمت باشه.
امشب داشتم با صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانم که واقعا مثل خواهرم میمونه چت میکردم که بحث خاطرات اون سالها پیش کشیده شد. همش اون میگفت هانیه فلان خاطره رو یادته؟؟ من میگفتم نه یادم نمیاد. باز اون یه خاطره دیگه رو میگفت و باز من یادم نمیومد، با اینکه سال های زیادی نگذشته.
آخرش بهش گفتم : من دارم سعی میکنم بعضی لحظات اون سالها رو فراموش کنم. البته خاطرات دبیرستان و با هم بودنامون جزو اونایی که میخوام فراموش کنم، نیست ولی مثل اینکه حافظم داره تر و خشک رو با هم فراموش میکنه.
خب با حافظه کاری هم نمیشه کرد. جالب اینجاست اون خاطراتی که من دارم خودمو خفه میکنم تا فراموششون کنم، همچنان گاه و بی گاه میان سراغم ولی خاطراتی که دوست دارم یادم بمونه دارن پاک میشن!!! حافظم کلا داره چپکی عمل کنه!!
مکالمه اول صبح من و بابام :
- شلام
+ شلام دتر
- شطولی؟
+ مرشی
___________________________________________________________________________________
خندم گرفت دیگه چیزی نگفتم. خودشم خندش گرفته بود.
پدرم سعی میکنن خودشونو با من و خواهرم به روز نگه دارن حتی توی مدل حرف زدن
آخه پدر من این چه کاریه؟؟ پدری گفتن، بچه ای گفتن!!
علامت + بابام و علامت - من هستم.
دتر به مازندرانی یعنی دختر ( کسره روی حروف د، ت)
یه روز مامانم عصرونه آماده کرده بود.
وقتی میخواست من و خواهرم رو صدا بزنه، گفت : جوجه اردک های خوشگل من بیاین عصرونه!!!
خب فکر کنم میتونین قیافه من و خواهرم رو تصور کنین :||||
آخه جوجه اردک؟؟!!
آدم یاد قیافه جوجه اردک زشت میفته. از طرفی من تو این فکر بودم که مامانم، خودش و بابام رو چی تصور کرده که به من و خواهرم میگه جوجه اردک؟؟؟!!!