آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

تا الان اونطور که فکر میکردم نشده!

هفته پیش همین روز این وبلاگو باز کردم.

اون موقع قصدم این بود که اینجا از همه چیز زندگیم بگم.از خوشحالی هام، ناراحتی هام، نگرانی هام و حتی میخواستم یه چیزایی از گذشتم بگم بخصوص این 3سال اخیر اما تا امروز که چیزی از آشفتگی هام ننوشتم.احساس میکنم هیچوقت هم نمینویسم.انگار اینجا هم راحت نیستم.

دیروز یا پریروز بود دقیقا یادم نیست نشستم کلی از این 2-3 سال نوشتم با اینکه خیلی سخت بود و واقعا اذیت شدم اما آخرش همشو پاک کردم.نمیدونم چرا منصرف شدم.هنوزم ترجیح میدم اونا رو، رو کاغذ بنویسم.

ولنتاین مبارک!!

دیروز خواهرم تصمیم گرفت واسه هر کدوم از هم کلاسی هاش و معلمش قلب درست کنه و امروز بهشون بده.24 نفر بودن.من و خواهرم و مادرم بسیج شدیم که این 24تا قلبو درست کنیم

از کت و کول افتادیم ولی نتیجه رضایت بهش بود.خوش گذشت.دوس دارم عکساشونو اینجا بذارم ولی هر کاری میکنم نمیشه.عکس قبلی یه دونه بود راحت گذاشتم ولی اینا 5تا هستن نمیتونم بذارم.نمیدونم چرا همه چی بهم میریزه

من در حال حاضر خوشبختم!

از دیروز تا حالا میخواستم بیام بنویسم اما وقت نمیشد.میخوام این 2-3 روز رو بنویسم.

خب از پنج شنبه شروع میکنم.روز پراسترس و شلوغی بود.از صبح حدود 8:30 مشغول شدم تا 12شب.ساعت1 خوابیدم و صبح جمعه ساعت 6 بیدار شدم.باز مشغول بودم تا ساعت 12:30 ظهر.بالاخره 12:30 کارام تموم شد و اومدم خونه.جمعه غروب قرار بود مامانم و خواهرم برن خونه خالم.من حوصله نداشتم برم.ترجیح دادم به دوستم بگم بیاد پیشم.درنتیجه ساعت 12:30 خسته اما با خیال راحت اومدم خونه و دیدم تازه کلی کار تو خونه دارم من با کار زیاد مشکلی ندارم، تازه خوشمم میاد از کارای زیاد و متنوع به شرط اینکه استرسی در کار نباشه.

بعضی جاهای خونه به گردگیری نیاز داشت که مامان وقت نکرده بود پس من باید انجام میدادم.یه مقدار میوه هنوز شسته نشده بود.ظرفای ناهارو باید میشستم و وسایل پذیرایی رو آماده میکردم.خب واسه منی که حتی یکی از این کارا رو هم تو یه روز انجام نمیدم سخت بود دیگه.تازه آخرش جارو برقی رو دادم بابام بکشه

حالا تو این هیر و ویر دوست صمیمی دوران دبیرستانم بهم پیام داد و حال و احوال پرسی.منم دیدم خیلی وقته نحرفیدیم و دلم تنگ شده بود، زنگیدم بهش و بیشتر از 1ساعت حرفیدیم.گوشم دیگه سرخ شده بود و گوشی هم داغ کرده بود ولی خیلی خوب بود.کلی چرت و پرت گفتیم و واقعا چسبید.با اینکه تو اتاق خودم بود و در هم بسته بود ولی انقد بلند حرف میزدم و جیغ جیغ میکردم که بابام نتونست یه لحظه هم بخوابه!! بلند هم که شد جاروبرقی رو دادم دستش که بابایی اتاقمو جارو بکش.چقد خوبه آدم دختر باشه خودشو واسه باباش لوس کنه.درعوض بعدش چایی ریختم و نشستیم خوردیم خستگیمون در رفت.من شب قبلش کم خوابیده بودمو جمعه بعدازظهرم اصلا وقت نشد بخوابم، واقعا خسته بودم ولی دیگه نزدیکای 5 بود و دوستم داشت میومد پیشم.بابا کار داشت رفت بیرون و منم آماده شدم که دوستم بیاد.

وقتی اومد نشستیم فیلم نگاه کردیم.خیلی فیلم قشنگی بود و به من که خیلی وقت بود فیلم ندیده بودم خیلی حال داد.داستان راجب یه دختر و پسر 18 ساله سرطانی بود که نهایتا پسره فوت شد.میشه گفت فیلم عاشقانه ای بود و شاید بیشتر به درد نوجوونا بخوره، نمیدونم ولی به نظرم دیالوگاشون عالی بود.یعنی باید چشماتو میبستی و فقط به حرفاشون گوش میدادی.حرفایی پر از حقیقت و حتی درد اما در عین حال پر از امید به زندگی.اسم فیلم the fault in our stars بود.

بعد از فیلم، پیشنهاد کردم کاردستی درست کنیم.راستش چند روزی بود خیلی دلم میخواست یه مدل قلب که دستورالعملشو از سایت اوریگامی گرفته بودم درست کنم.واسه همین جمعه ظهر که داشتم میومدم خونه رفتم رنگای قرمز،بنفش،سفید و صورتی مقوا و چسب خریدم.

دوستم دوس داشت رنگ آمیزی کنه.کتاب رنگ آمیزی و مدادرنگی آوردم و اون سرگرم رنگ آمیزی شد.منم رفتم سراغ قلبم.حالا هر کی ندونه فکر میکنه ما دختربچه های 6 ساله ایم   ولی خیلی خوبه آدم یه وقتایی بچه بشه.

گپ میزدیم و کارامونم انجام میدادیم.اون یکی از شکلا رو رنگ کرد و منم یه قلب قرمز خوشگل درست کردم.آخرش دوستم از همه خرت و پرتایی که رو زمین ریخته بود مثل مداد رنگی ها و شکلی که رنگ کرده بود و قلبی که درست کرده بودم و مقواها و چیزای دیگه عکس گرفت و گذاشت رو پیج اینستاش. دختره دیوونه خخخخ

نزدیکای رفتنش میخواست یاد بگیره چطوری باید اون قلبه رو درست کنه که بدو بدو یکی واسش درست کردم که بزرگتر و خوشگل تر از مال خودم شد.البته قلب اون سفید بود.کلی خوشش اومد و بردش خونه که تزیینش کنه.نزدیک ولنتاینم هست به دردش میخوره :))

حدودای ساعت 10 دوستم رفت و بابا و مامان و خواهرمم اومدن.به اونا هم خداروشکر خوش گذشته بود.به من که عالی گذشت.بعد مدتها واقعا نیاز داشتم.حسابی انرژی گرفتم.کلی خل و چل بازی درآوردیم و در کل به یاد موندنی شد.

دوس دارم عکس قلبمو اینحا بذارم.حالا باید ببینم چطوری میشه گذاشت.تا حالا این کارو نکردم.

دیشب هم خیلی خسته بودم و هم کمبود خواب داشتم.حدودای 12:30 خوابیدم تا 7صبح.یکی از بهترین خوابای عمرم بود.صبح که بیدار شدم کاملا سرحال بودم و احساس خوشبختی میکردم که یه صبح قشنگ و آروم رو شروع میکنم.هم دیشب هم امروز کلی خداروشکر کردم که حالم خوبه.که سالمم و شاد.سلامتی جسمی و روحی( بخصوص روحی)، شادی و آرامش نهایت خوشبختی یه آدمه و من الان هر 3تاشو دارم.خدایا یه وقتایی بدخلقم و ناشکر ولی الان عاشق تو و زندگیمم

صبح بخیر

امروز یه روز پر از استرسه.کلی کار دارم که باید انجام بدم ولی الان رو تختم هستم.

تو 3سال اخیر زندگیم همیشه همین بودم.همیشه وقتی استرس داشتم و کسی نبود آرومم کنه یا وقتی خیلی احساس تنهایی میکردم، به تختم پناه میاوردم و زیر پتو تو خودم مچاله میشدم.خودمو بغل میکردم و با خودم حرف میزدم تا یادم بره تنهام و استرس دارم.مسخرست.به جای اینکه برم دنبال کار و زندگیم، عین بچه ها با بغض کز میکنم یه گوشه.من فرار میکنم.از کار و استرسام فرار میکنم.از تنهاییم فرار میکنم.اینطور ترسو بودن اصلا خوب نیست.نمیدونم چه مرگمه؟انگار نمیخوام آدم شم.

چقدر این روزا هوا سرده.کی میخواد بهار بشه.بهار که بیاد حال منم یه کم بهتر میشه.

واقعا از دیشب تا حالا اینجا 3تا بازدیدکننده داشته یا این آمار الکیه؟؟آخه با این سرعت بازدیدکننده پیدا میشه؟؟این وبلاگ تازه راه افتاده.کلا یه پست داشت.بنده های خدا حتما فراری شدن!!!