آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

من بی اعصابم!

من حالم خوب نیست. دلم میخواد اینجا دق و دلیمو خالی کنم.


یه 95 شلوغ شروع شده و من اصلا حوصلشو ندارم. بخصوص حوصله فصل بهارو.

البته از فصل بهار خوشم میاد ولی بهار 95 رو دوس ندارم. این سومین بهاریه که دوسش ندارم.

گندت بزنن 92 که هر چی بدبختی بود از تو شروع شد. البته عامل اصلی بدبختی همیشه خود آدمه ولی شرایطم خیلی دخیله.

من الان حالم گرفته. دلم پفک میخواد ولی از بس این چند روز هله هوله خوردیم میترسم بگم پفک میخوام. مطمئنا آوار میشن رو سرم که ضرر داره و اله و بله..

بابا من حالم گرفتس. چه میفهمم ضرر چیه؟؟ من پفک میخوااام

خدایا خودت خسته نشدی انقد بارون بارید؟؟ همینجوری پیش بره آسمونت خشک میشه ها. از ما گفتن بود! حالا هر کاری دوس داری بکن.

دلم میخوام غر بزننننننم. دلم میخواد پکر باشم. دلم میخواد رو کاناپه دراز بکشم و پتو رو تا خرخره بکشم روم و یه کتاب بخونم یا تلویزیون ببینم کنارش یه لیوان چایی یا قهوه هم باشه، پفکم باشه. 

دلم قدم زدن تو پارک میخواد ساعت 9-10 صبح با خیال راحت بدون نگرانی برای گذر زمان، بدون نگرانی برای مسئولیتام، بدون نگرانی برای تماس های از دست رفته از مادرم، دور از همه آدما. من باشم و گل و گیاه و جک و جوونورا..

بابا من دلم میخواد چند ساعت از دست آدمای این خونه به یه گوشه دنج پناه ببرم. خودم باشم و خودم..

الان من یه دختر لوس بهونه گیرم که دلش گرفته و حوصله کسیو نداره. خب اهالی عزیز خونه چه اشکالی داره یه کم منو تنها بذارین؟ کمتر سر به سرم بذارین. کمتر به جونم غر بزنین. و در کل کمتر به دست و پای من بپیچین.


+ من دلم پفک میخواد :(((

باتلاق

یه آدم که وسط یه باتلاق گیر افتاده

هی دست و پا میزنه، هی دست و پا میزنه

ولی بیشتر فرو میره

میدونه با دست و پا زدن بیشتر گرفتار میشه ولی بازم دست و پا میزنه


+ من الان همون آدمم..

سیزده بدر ما

خب من دیروز پستی درمورد سیزده بدر ننوشتم. اونم یه علت داشت. دیروز به حدی حالم بد بود که اگه میخواستم بنویسم حتما یه پست پر از غم و غصه بود درنتیجه چیزی نگفتم. ولی حالا میگم.

ما دیروز حدود ساعت 12 رفتیم خونه پدربزرگم(پدر مادرم). امسال فقط ما اونجا بودیم و دایی کوچیکم که مجرده و خود پدربزرگ و مادربزرگم.

رسیدیم من و خواهرم رفتیم سروقت داییم که بریم آتیشو راه بندازیم واسه کباب. دایی جان ساعت 12 ظهر خواب بودن. بعد تازه بیدارش میکنیم غر میزنه که چرا انقد دیر اومدین!! میگم پاشو بابا تو که خودت خوابی! خوبه والا..

بالاخره بلند شد رفتیم تو حیاط جاتون خالی تو هوای بارونی آتیش درست کردیم. انقد تو اون سرما حال داد که نگووو. بعدش کباب زدیم. بازم جاتون خالی  من و خواهرم و داییم همونجا سر منقل چند تا کبابو داغ داغ خوردیم. کباب نبود که... عشق بود. وای دوباره دلم کباب خواست!

همین که سفره رو پهن کردیم یه دایی دیگمم از راه رسید.خلاصه 8تایی نشستیم دور سفره و از خجالب کبابا دراومدیم. تصورشو بکنین تو یه خونه گرم روستایی با یه باغچه بزرگ باصفا تو هوای بارونی کنار پدربزرگ و مادربزرگ کباب سیزده بدر بخورین. یعنی حس و حالش فوق العاده بود. پدربزرگا و مادربزرگا نعمتن. خدا حفظشون کنه.

من بلافاصله بعد از کباب، ظرف شیرینی ها رو برداشتم و من و داییم تا تهشو خوردیم. البته من بیشتر خوردم. داییم اولش تعجب کرده بود که میخوام بعد کباب، شیرینی بخورم. میگفت این دیگه چه جور معده ایه؟؟ ولی بعدش خودشم با من همراه شد!! خلاصه شیرینی ها رو تموم کردیم.

بعد جمع کردن سفره، نوبت رسید به هندونه!! منم که عمرا از میوه ای مثل هندونه نمیگذرم. درنتیجه اونم نوش جان کردم. ولی دیگه بعدش درحال ترکیدن بودم

موقع رفتن داییم از یکی از درختای باغچه پرتقال چید و پوست کند. بعد به منم تعارف میکنه!!! منم یه کم نگاش کردم که یعنی من دارم منفجر میشم دیگه جا ندارم. اونم شروع کرد به خندیدن. والا یکی نبود بهش بگه معده من عجیبه یا معده تو!! 

( این دایی کوچیکه هم اختلاف سنی زیادی با من نداره، هم مجرده. بخاطر همین من خیلی باهاش راحتم)

تو راه برگشت هم رفتیم یه کم بین شالیزارا دور زدیم. دیگه فکر کنم ساعت 4 بود که اومدیم خونه.

یه کم استراحت کردم و تا اینجا روزم خوب پیش رفته بود که غروب مامان نذاشت روزم قشنگ بمونه و خیلی زیبا زد خرابش کرد!! خب نمیخوام راجبش حرف بزنم. والا ما دیگه بهش عادت کردیم. هم من هم خواهرم هم پدرم. کاریش نمیشه کرد.

اگه از غروب و شبش فاکتور بگیریم، سیزده بدر قشنگی بود. بازم خداروشکر


+ خیلی دیر پست گذاشتم. دیشب  که اصلا حال خوشی نداشتم، امروزم نت دائما اذیت میکرد. حتی همین الانم درست نشده ولی دیگه خیلی دیر شده بود، باید حتما پست میذاشتم. به هر حال ببخشید



روز زن ، مادر ، دختر

حوصله ندارم راجب این روز پست خاصی بذارم. هیچ حسی هم به این روز ندارم. واسه من یه روزیه مثل روزای دیگه.


با این وجود، ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و روز همه زن ها اعم از مادر و همسر و دختر مبارک


+ شاید بعدا یه چیزی راجب این روز نوشتم.

خاک تو سر ترسوت کنن!!

من یک عدد هانیه بیدارم. ساعت 5:09 دقیقس و من هنوز نخوابیدم. جالب اینجاست که باید ساعت 7:30 بیدار شم.

خواهرم خوابید البته خداییش تا 4:45 بیدار بود ولی دیگه بعدش نتونست بیدار بمونه. داشت سر درد میگرفت.

منم یه عدد دختر لوس ترسو هستم که تا الان خواب به چشمش نمیومد و الانم که خواب داره، میترسه چشماشو ببنده. واقعا خدا به من عقل بده. کم مونده هیکل گندمو بلند کنم و برم بین مامان و بابام بخوابم!!! البته یه بار این کارم کردم.ولی خب اون موقع خیلی وحشت زده شده بودم اما الان فقط میترسم.

بیرون داره بارون میباره. صداش قشنگه ولی ای کاش خورشید زودتر طلوع کنه و یه کم هوا روشن شه که من بخوابم. حداقل یکی دوساعتی خوابیده باشم.


+ اینجا دارن اذان میگن. ساعت 5:22 صبح

اگه بدونین چقدر دلنشینه. کاش هیچوقت تموم نشه.


+ ساعت 6:01 دقیقه. همچنان هوا تاریکه و همینطور داره بارون میباره. و من هنوز بیدارم. لعنت به من


+ الان که دارم این پی نوشتو مینویسم ساعت 12 ظهره. دیشب بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، حدود ساعت 6:30 نمیدونم چطوری خوابم برد. قرار بود ساعت 7:30 بیدار شم ولی فکر میکنین چند بیدار شدم؟ 11 !!!!!

خداروشکر که دیشب تموم شد. امیدوارم امشب بازم همون آش و همون کاسه نباشه. محض احتیاط امشب قرص میخورم.