آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

قالب جدید

چند روزیه دنبال یه قالبم که مناسب عنوان وبلاگم باشه و درعین حال سنگین نباشه. ولی قالبایی که دیدم یا قشنگ نیستن یا یه مشکلی دارن.

مثلا یه مشکل اینه که شکلک ها رو خیلی بد و با فاصله نشون میدن که به نظرم کلا متن بهم میریزه. یا مثلا کلی قسمتای الکی داره مثل فال حافظ و دیکشنری و... که اصلا لازم نیست. فقط الکی صفحه رو شلوغ میکنن.

قالبایی هم که خود سایت بلاگ اسکای داره خیلی محدودن و کلا دو سه تاشون به وبلاگ من میان.

خلاصه که چیزی گیرم نیومد. فعلا این قالبو گذاشتم تا ببینم سرفرصت میتونم چیز خوبی پیدا کنم یا نه.

اولین جمعه 95 ، اولین روز قشنگ 95

سلاااام. صبح بخییییر

خب امروز در کمال ناباوری تا الان خوب پیش رفت.

زنگ هشدار تبلتو واسه ساعت 5:30 صبح تنظیم کردم ولی 7 از خواب بیدار شدم

آماده شدم و ساعت یه ربع به 8 از خونه زدم بیرون. ولی ساعت 8 متوجه شدم که همه چی کنسل شده و من بیخبرم

حالا نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال از اینکه کار کنسله و من میتونم با خیال راحت برم خونه و استراحت کنم یا ناراحت از اینکه روز جمعه ای 7 صبح پاشدم اومدم بیرون و تازه فهمیدم همه چی تعطیله. ولی از اونجایی که این چند روز همش حالم بد بود و اصلا از شروع 95 روز خوب نداشتم، تصمیم گرفتم خوشحال و شاداب و خندان باشم.

خلاصه عرضم به حضور مبارکتون سر خرو کج کردیم و اومدیم منزل.

از شادابی زیاد کل اهل خونه رو اول صبحی زا برا کردیم. در حدی که خواهر بنده که روزای تعطیل زودتر از  12 ظهر بیدار نمیشه ساعت 8:30 صبح بیدار بود و الان هم بیداره و تا دو دقیقه پیش رو تخت من دراز کشیده بودیم و داشتیم مسخره بازی درمیاوردیم. الان دیگه تشریفشو برد تو اتاق خودش!!

به محض اینکه رسیدم خونه به دخترعمه جان پیام دادم که کارم کنسل شده و من الان بیکارم زودتر بیا بیشتر با هم باشیم. ولی از اونجایی که ایشون کلا زودتر از 4-5 صبح نمیخوابن، الان دارن خواب هفت پادشاهو میبینن و هنوز پیاممو نخوندن. فکر کنم تا 11 سر و کلش پیدا شه.

الانم زنگ زدم واسه ساعت 4:30 نوبت آرایشگاه گرفتم. برم یه کم به شکل و قیافم برسم. بنده خدا آرایشگر خواب بود، بیدارش کردم کلی عذرخواهی کردم.

شاید غروب من و دختر عمه رفتیم بیرون یه دوری زدیم. هنوز بهش نگفتم. فقط پیش خودم برنامه ریختم که بعد از آرایشگاه دیگه خونه نیایم. به جاش بریم 2 ساعتی بگردیم. البته باید یه کم زودتر برگردیم که واسه پذیرایی به مامان کمک کنم.

خلاصه که صبح بهاری دل انگیزیه. منم بدون هییییچ استرس و دغدغه ای رو تختم ولو شدم! و دارم براتون پست میذارم. روزم خیلی خوب شروع شد. انشاالله تا آخرش خوب پیش بره. واقعا به همچین استراحتی نیاز داشتم. چون دوباره از شنبه کارام شروع میشه.


+ خب این پست جبران اون پستای غمگینی که گذاشتم. امیدوارم روز همه دوستان مجازیم  - که بیشترشون روحشونم از وجود این وبلاگ خبر نداره و اینجا رو نمیخونن - خوب شروع شده باشه.

بدترین عید

عیدی به بدی عید امسال تجربه نکردم. روزای پر از استرس و کار و تنهایی. به معنای واقعی گند!

بینی، چشمام و در واقع کل صورتم پف کرده. فکر کنم حدس زدین که از صبح تا حالا به چه کاری مشغول بودم!

بله.. شغل شریف گریه کردن! واکنش افتضاخ و بچگانه من به استرس..!!

الانم چشمام تقریبا باز نمیشه ولی تا 12 باید بیدار باشم و صبح روز جمعه هم (یعنی فردا) باید ساعت 5 صبح بیدار شم. واقعا احساس بدبختی میکنم.


فردا شب مهمون داریم. خونواده عمو و عمه که احتمالا دخترعمم از ظهر میاد خونمون. من و دخترعمم به شدت صمیمی هستیم و فردا بعد از مدت ها یکی رو پیدا میکنم که باهاش درد دل کنم. اولین روز خوب سال 95 فرداست. تازه اونم از ظهرش شروع میشه. صبحش که بدبختیه.


+ انقد این روزا دارم ناله میکنم خودم دیگه حالم از خودم بهم میخوره چه برسه دوستانی که اینجا رو میخونن. ببخشید دوستان. اینجا هم اگه ننویسم دق میکنم.

مرگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پست جالبی نیست. رمزدار مینویسم.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.