آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

یه دوست

انقد الان دوس دارم با یکی از دوستام تماس بگیرم و هر چقدر دلم میخواد باهاش حرف بزنم که حد و اندازه نداره!!

ولی حیف که نمیشه. خب عیده و بنده خدا حتما مشغوله. از طرفی خونوادمم خونه هستن و زیاد راحت نیستم.

من دلم یه دووووووست میخواااااد

البته حالم بد نیست. فقط دلم میخواد با دوستم گپ بزنم. شوخی کنیم. درمورد هر چی به ذهنمون رسید حرف بزنیم. بیخیال تمام دغدغه هایی که داریم با خیال راحت با هم باشیم حتی شده از پشت تلفن.

کاش میشد..

باید بنویسم!

خب خداروشکر برخلاف 2شنبه های سال 94، امروز حالم خوبه و استرسی هم در کار نیست.

دیروز به خودی خود روز جالبی نبود و با گوش دادن دکلمه "2 در 1" محسن افشاری و علیرضا آذر دیگه نور علی نور شد.خب یکی نیست بگه مگه مجبوری روز اول عیدی اینو گوش بدی؟ آخه کدوم آدم عاقلی چنین کاری میکنه؟ دیوانه ای دیگه. البته آهنگ "بوی عیدی" فرهاد رو هم گوش دادم که خوش گذشت.

به هر حال امروز حالم خوبه و این مهمه. دیروز دیگه گذشته. حالا رو بچسب!

چند تا مطلب درمورد گذشتم هست که دوس دارم اینجا بنویسم.البته چون خیلی خصوصی ان و چندان هم حرفای دلنشینی نیستن به احتمال زیاد رمزدار مینویسم.ولی سر فرصت باید بنویسم. شاید تابستون..

این پستو نوشتم که یادم بمونه باید اون حرفا رو اینجا بگم! حالا یه طوری میگم "باید" که انگار کسی تفنگشو گذاشته رو شقیقم و میگه بنویس!!

ولی دوس دارم بنویسم. انشاالله تو یه فرصت مناسب..

هیچ عنوانی به ذهنم نمیرسه.

خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه. دوس نداشتم اولین روز سال پست غمگین بذارم ولی باید بنویسم شاید یه کم بهتر شم.

امروز اصلا روز خوبی نبود.یه تحویل سال کاملا بی حس و حال داشتیم.بعدش بابا رفت سرکار و ما هم همینطور تو خونه بیکار بودیم.غروب حدود ساعت 5 بابا و مامان و خواهرم رفتن فاتحه خونی و بعدشم خونه پدربزرگ ها و عمو بزرگم عید دیدنی اما من نرفتم.اصلا حال و حوصله رفتن و دیدن آدما رو نداشتم.درست مثل عید 93 و 94 امسال هم خبری از عید دیدنی نیست.حوصلشو ندارم.خلاصه که اونا رفتن و من موندم تنها. به شدت دلم گرفت. باز خداروشکر تونستم یه کم با دخترعمم حرف بزنم.اگه اون نبود از تنهایی دق میکردم.

هر کاری کردم خوش باشم و بخندم آخرش گریه افتادم.هنوز هم بغض دارم و خیلی احساس تنهایی میکنم با اینکه خونواده الان خونه ان.فقط منتظرم یکی دو ساعت دیگه بگذره و وقت خواب برسه که به تختم پناه ببرم و خودمو خالی کنم.

خونواده 5 رفتن و حدودای 8:30 خواهرم برگشت.مادر و پدرمم رفتن واسه خودشون بیرون بگردن.حداقل یه پیشنهاد ندادن که تو میخوای بیای یا نه. اصلا مهم نیست. به درک که نیومدی. چه بهتر!! و بالاخره ساعت 10 اومدن.

منم طبق معمول با اومدن اونا یه احوالپرسی کردم و از هال اومدم تو اتاقم و یه گوشه کز کردم.الان دارن فیلم میبینن و خندشون به راهه.منم دارم گریه میکنم.خواهرمم نمیدونم داره چی کار میکنه.اونم تو اتاق خودشه.من از خدامه خونوادم بخندن.منم مثل همه از خوشی خونوادم خوشحال میشم ولی ای کاش منم میتونستم همراه اونا خوش باشم و بخندم.

آها راستی دوستمم حدودای 10 تماس گرفت و یه کم حرف زدیم که دیگه بیین حرفامون پدر و مادرم رسیدن خونه.اونم حال چندان خوشی نداشت.هر کی یه جوری مشکل داره.من یه جور، دوستم یه جور، و همینطور تک تک آدما یه جور مخصوص به خودشون.

اینا رو نوشتم یه کم بهتر شدم اما اصلا نتونستم حس و حالمو درست بنویسم. به هر حال یه کم بهترم و الانم میخوام برم چایی بخورم. چایی یکی از بهترین دلخوشی های زندگی منه!!! نبود واقعا چه چیزی میتونست جاشو بگیره؟!

فعلا..

اولین روز سال

خب بالاخره 94 هم به پایان رسید و وارد 95 شدیم.

امروز هوا کاملا بهاریه و پرنده ها میخونن.واقعا حال و هوای قشنگیه.

تحویل سال کاملا بی روحی داشتیم.خواهرم که شگینمون بود کلا خواب بود و اصلا بلند نشد!!

مامان و بابامم که این چیزا چندان واسشون مهم نیست.من یه کم شوق داشتم بخصوص بخاطر هوا که اونم با وجود چنین خونواده ای کاملا از بین رفت.تا حالا چنین تحویل سال داغونی رو تجربه نکرده بودم.خدا کنه کل 95 به داغونی لحظه ورودش نباشه.

این هوا باید منو حسابی سرحال بیاره ولی تا وقتی دل آدم بهاری نباشه، آب و هوا هیچ تأثیری نداره.

خب واسه من که اصلا شروع جالبی نبود ولی امیدوارم دوستانم روز قشنگی داشته باشن.

عیدتون مبارک!