آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

خواب

یعنی کافیه فقط دو شب دیرتر از شبای دیگه بخوابم، دیگه کلا به فنا میرم.

الان چند شبه تا 2 خوابم نمیبره. بدبختی اینه که نمیدونم چی کار کنم و حوصلم سر میره. ضمنا آدم ترسویی هم هستم و نصفه شب که میشه حتی جرأت نمیکنم رو تختم جا به جا شم!! و دقیقا بخاطر همین ترسم امشب خواهرمو آوردم پیش من بخوابه. خوشبختانه اون زودتر از 3 یا 3:30 خوابش نمیبره. امیدوارم قبل از اینکه خواهرک بخوابه، من خوابم برده باشه چون وگرنه از ترس سکته میکنم.

هر جوری هست باید بخوابم ولی متأسفانه اصلا خوابم نمیاد. عجب گیری کردیما..!!


+ نمیدونم چرا وقتی پست قبلی رو که درمورد اون عکس بود نوشتم، تو لیست به روز شده های بلاگ اسکای اسمش نبود! مثل اینکه بلاگ اسکای عشقی کار میکنه!!

این تصویر...

این تصویر شما رو یاد چی میندازه؟؟

من تو نگاه اول یاد "نفخ صور" افتادم!!


دوستای مجازی خیلی خوبن!

امروز واقعا احساس کردم از بس دوستای حقیقیم بهم محبت نمیکنن یا خیلی وقته در تماس نیستیم، کاملا عقده ای شدم. برای اولین بار عقده محبت پیدا کردم!!!

تو دنیای حقیقی تعداد کسایی که باهاشون به عنوان دوست ارتباط صمیمانه دارم، زیاد نیست ولی همین چند نفر خیییلی آدمای مهربون و دوست داشتنی هستن و واقعا دوستان خوبی برای هم هستیم. منتها من یه مدته بخاطر کارایی که هست به اندازه قبل باهاشون در ارتباط نیستم. امیدوارم زودتر سرم یه کم خلوت شه.

اما دوستان مجازی...

واااقعا خوشحالم که دوستای مجازی خوب و مهربونی دارم و خدا رو شاکرم که چنین آدمایی رو تو زندگیم قرار داد.

تو این چند روز اخیر و بخصوص امروز به حدی از ابراز محبتاشون خوشحال و غافلگیر شدم که دوس داشتم حتما یه پست راجبش بذارم که حداقل یادم بمونه تو این تاریخ چقققدر قلبم از محبتای بی ریای دوستانم شاد شد. چقدر ذوق کردم و چقدر به بودن آدمایی با قلبای پاک و مهربون امیدوارتر شدم.



بی عنوان

حالم خوب نیست. ضربان قلبم بالاس. دستام میلرزه. هندزفری گذاشتم و صدای آهنگو بردم بالا تا چیزی از هیاهوی بیرون نشنوم. واقعا یه وقتایی از این زندگی خسته میشم، ازش میترسم، فرار میکنم. ولی پشت سرم میاد ولم نمیکنه. 


کاملا مخم هنگه.دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم. فعلا میرم. شاید دوباره اومدم به این پست اضافه کردم.


+ چرا همه دارن درمورد مادر مینویسن؟؟ مگه فردا روز مادره؟؟!

بابای زلزله زده!!

خب اول یه مقدمه بگم. پدر من عادت داره بعدازظهرا تو هال جلوی تلویزیون رو زمین بخوابه.حتما هم باید تا خوابش میبره تلویزیون روشن باشه که بخاطر این عادتش همیشه مامانم اعتراض میکنه. مامان تو اتاق خواب میخوابه. منم تو اتاق خودم و خواهرمم گاهی تو اتاقشه و گاهی تو هال رو کاناپه دراز میکشه ولی معمولا نمیخوابه.

و اما ماجرا..

امروز ساعت 3 بعد از ظهر خونه در آرامش بود. مامان و بابا خواب بودن، خواهرم تو هال با گوشیش سرگرم بود و منم تو اتاقم با نت مشغول بودم که یه دفعه...

پدر بنده سراسیمه از خواب میپره و بلند میگه زلزلهههه زلزلهههه و خواهرمو که رو کاناپه دراز کشیده بود صدا میزنه میگه پاشوووو داره زلزله میاد و خودشم میدوئه سمت در!!

من رو تختم دراز کشیده بودم و با آرامش کامل داشتم دقت میکردم ببینم واقعا داره زلزله میاد؟! خب یه لرزشای با فاصله و خفیفی بود ولی نمیشد بهش گفت زلزله.

با تعجب از اتاق رفتم بیرون و گفتم پدر من زلزله کجا بود؟! آروم باش.

بابام یه لحظه ایستاد و با تعجب نگام کرد و گفت مطمئنی؟ گفتم آره بابا انگار بیرون دارن یه جایی رو میکوبن!

چند لحظه گذشت تا از شوک دراومد. بعدش رفت بیرون ببینه این لرزشا از چیه؟؟ که کاشف به عمل اومد دارن یه کم پایین تر از خونمون خیابونو آسفالت میکنن و این تکونا بخاطر غلتکه.

ولی خداییش هال طوری میلرزید که آدم احساس میکرد یه زلزله خفیف اومده. بابا حق داشت از خواب بپره. تو اتاق خواب اصلا در این حد لرزش احساس نمیشد.

بابام میگفت آسفالت کردن سرشونو بخوره! سکته کردیم 3 بعد از ظهری.  

بنده خدا بدجوری هول کرده بود

خلاصه همه زا برا شدیم. من که دیگه فقط رو تخت خر غلت ! زدم تا 4 و بعدش پا شدم به کارام رسیدم اما بقیه خوابیدن.


+ قالب وبلاگمو نتونستم درست کنم. آخه من با تبلت آپ میکنم و واقعا سخته همش قاطی پاطی میشه. هم اکنون به یاری سبزتان نیازمندیم. البته اگه زحمتی نیست.