آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

بهتر نشدم ولی بدترم نشدم

خب چایی خوردم و یه کم شبکه ها رو زیر و رو کردم.احساس نمیکنم حالم بهتر شده باشه اما خب بدترم نشده.

متاسفانه مامان اومد خونه و من الان تو اتاقمم.خیلی وقته از ورود مادر و پدرم به خونه حالم گرفته میشه.ناراحت میشم یا لااقل هیچوقت خوشحال نمیشم.یعنی میشه یه روز از اومدنشون حس خوبی پیدا کنم؟؟

از اینکه بودنشون منو منزوی میکنه حس خوبی ندارم.فکر کنم طبیعیه.هیچکس دوس نداره منزوی باشه مگر تحت شرایط خاصی.

دلم گرفته..

دلم گرفته.نمیدونم چی کار کنم که سرحال بیام.فعلا میخوام چایی و کیک بخورم و یه کم شبکه ها رو بالا و پایین کنم ببینم چیزی گیرم میاد.

واقعا خداروشکر تو این شرایط استرس ندارم.فقط دلم گرفته.

و باز هم خداروشکر که مامان و بابا خونه نیستن.اصلااا الان حوصلشونو ندارم.دوس دارم تنها باشم.البته خواهرم هست ولی تو اتاقشه، من تو هال نشستم، به من کاری نداره.مامان که بیاد مجبورم برم تو اتاقم بیشتر دلم میگیره.احتمالا دیگه کم کم میرسه.

دوس دارم برم بیرون با یه دوست.ولی نه خودم الان میتونم نه دوستی رو الان میتونم پیدا کنم.

یه دوستی دارم خیلی پایه س.هر وقت بخوای کنارته مگراینکه خواب باشه.ولی متاسفانه دانشگاش یه شهر دیگه قبول شده و از هم دور شدیم :((  اون الان بود خیلی خوب میشد ولی خب نیست و من خودم باید یه فکری به حال خودم کنم.

فعلا برم چایی بخورم و تلویزیون تماشا کنم تا ببینم چی میشه!