آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

رأی

بابا و مامان از صبح بیرون بودن، دنبال کارای ساخت خونه جدید.الان به مرحله برقکاری رسیده که دایی اولیم(همون داییم که مهربونه و خیلی دوسش دارم) قراره برقکاریشو انجام بده.اگه کارا همینطوری پیش بره احتمالا عید 96 خونه آمادس.

حالا مامان وسط کارا ول کرده اومده خونه که با هم بریم رأی بدیم.میخواد به زووور منو با خودش ببره.میگه باااید رأی بدی.بابا من الان حوصله ندارم بیام.عجب گیری کردیما

من که زورم به مامانم نمیرسه.قراره ساعت 12 بریم.

فاصله خونه ما تا محل اخذ رأی فقط 5 دقیقس.حالا ببینین من چقدر تنبلم حاضر نیستم 5 دقیقه راه برم

البته نه اینکه همیشه همین باشما.. الان حسش نیست.آخه روز جمعه ای..!! پوووووف

دایی اینا

خب اول یه مقدمه بگم.بنده 4تا دایی دارم و 1خاله که این یه دونه خاله عزیز دردونه منه و من هم عزیز دردونه ایشون.هر چی باشه من نوه اول خونواده مادری هستم و 5سال هم تک نوه بودم.خب خود به خود آدم عزیز میشه دیگه.بین دایی هامم از همه بیشتر دایی اولیمو دوس دارم.خیلی مهربونه دایی دوم و سومم انقد اختلاف سنیشون کمه که من همیشه قاطی میکنم کدوم بزرگتره!

حالا برسیم به دیروز غروب.دیروز حدودای ساعت 6 یه دفعه دیدیم صدای آیفون دراومد!! تو این ساعتا معمولا آیفون ما صداش درنمیاد.قرارم نبود کسی بیاد خونمون.نتیجه اینکه تعجب کردیم.

خب حالا کی بود؟ دایی دومیم و زنداییمو 2تا پسرداییام. بدون اینکه از قبل خبر بدن اومده بودن.کاری که من ازش خیلی بدم میاد.سر زده خونه کسی رفتن.غریبه و آشنا هم نداره به نظرم.ولی متاسفانه بعضی از آشناها اصلا رعایت نمیکنن.احتمالا بخاطر حس صمیمیتی که دارن.خب به نظرم این دلیل نمیشه.شاید میزبان آماده پذیرایی نباشه.مثل من که حموم نرفته بودم و هپلی بودم

یه دلیل دیگه ای که باعث شد من از اومدنشون خوشم نیاد، پسر اولشونه.من کلا با پسربچه ها میونه خوبی ندارم.از بچگی همین بودم.از پسرایی مثل پسرداییم که دیگه اصلا خوشم نمیاد.علتشم اینه که خیلی بی ادبه.اصلا بلد نیست با بزرگتراش چطوری حرف بزنه پسره لوس.خیلی هم دیگه بچه نیست.12-13 سالشه.واقعا پدر و مادرش گل کاشتن با این بچشون.این پسردایی ما تازه 4ماهه برادر شده و تو این چندسال عمرش تک فرزند بودن به شدت رو تربیتش تاثیر گذاشته.البته خیلی از تک فرزندا واقعا مودبن ولی این پسر جزو اون دسته نیست.پسردایی کوچیکمم که تازه 4ماهشه و نمیدونم درآینده چطور میشه.امیدوارم مثل این یکی بار نیاد.این پسردایی کوچولومو دیشب برای اولین بار از نزدیک دیدم که دیر دیدنش ماجرا داره که شاید بعدا گفتم.

خلاصه اینا ساعت 6 اومدن خونمون و در چشم بهم زدنی آرامش خونه کن فیکون شد.زنداییم و پسرداییم با صدای بلللند حرف میزدن و من از دستشون تو اتاقم پناه گرفته بودم حسابی هم همگی گرم صحبت بودن و من اصلا رغبت نکردم پیششون باشم.احوالپرسی کردم و به بهانه مشغول بودن برگشتم تو اتاقم.خیلی هم به نظرم کار مودبانه ای بود.خب سرزده اومده بودن.منم میزبان اصلی نبودم که پیششون بمونم.مامانم پیششون بود دیگه.

حدودای ساعت 8 داییم گفت میره بیرون کار داره.

داییم رفتو خانوما و بچه ها هم سرگرم بودن.ساعت 9 بابام اومد خونه و ما منتظر بودیم داییمم بیاد که شام بخوریم.ساعت 10 شد و دایی هنوز نیومده بود درصورتی که کارش نهایتا 1ساعت طول میکشید.خواهرمو پسرداییم که شامشونو خورده بودن ولی بقیه همچنان با شکم گشنه منتظر بودیم.بالاخره زنداییم به دایی زنگ زد که کجایی؟همه منتظر تو هستن. و دایی جان در جواب چه فرمودن؟؟؟

تصادف کردم!!!!!!

با بیست سوالی زندایی کاشف به عمل اومد که یه پراید از عقب زده به پراید دایی ما.و خب نتیجه برخورد 2 پراید با بدنه های فووووق ایمن به نظرتون چی میتونه باشه؟؟ ماشین دایی ما داغوووون شده.مبارکا باشه!!! حالا ماشین اونی که به ماشین دایی زده چی شده رو دیگه نمیدونم.

ولی خب خداروشکر داییم چیزیش نشده بود.

از اونجایی که تصادف نزدیکای خونه خالم اتفاق افتاده بود، شوهرخالم اومده بود کمک داییم و همچنین پدربزرگمم ساعت 11 شب زا به راه (درست نوشتم؟) کردن.

ما که دیگه همون موقع که فهمیدیم دایی سالمه ولی کارش حالاحالاها طول میکشه شامو خوردیم

من تا حدود ساعت 11:40 بیدار بودم و بعدش دیگه خوابیدم ولی فکرکنم حدودای 12 پدربزرگم اومد دنبال زنداییم اینا و رفتن.اینم از مهمونی اومدن داییم اینا!!!


پی نوشت 1: بیست سوالی های مربوط به تصادف دایی همچنان ادامه دارد!

پی نوشت 2 : از پسردایی کوچولوم خوشم نیومد.اصلا خوشگل نیست.البته هنوز کوچیکه.کم کم بامزه و دوست داشتنی میشه.

پاکیزگی

بالاخره رفتم حموم.نمیدونم چرا جدیدا واسه حموم رفتن خیلی تنبل شدم.

از یه طرف از کثیفی بدم میاد و به شدت کلافه و عصبیم میکنه، از یه طرفم تنبلیم میاد برم حموم.ولی دیگه امروز بعد از ناهار طلسمو شکستمو رفتم حموم.عالی بود.

الانم رو تختم ولو شدم تا خشک شم.کلا وقتی از حموم میام خودم، خودمو خشک نمیکنم.دراز میکشم تا خشک شم.وقتایی که بعد از حموم عجله دارم و مجبورم واسه خشک کردن از حوله استفاده کنم، حمومم کوفتم میشه.

خلاصه که الان حالم خیلی خوبه.احساس تمیز بودن میکنم.خیلی حس خوبیه


نفرت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای هفته

از دوشنبه ها و پنج شنبه و جمعه ها خوشم نماید.بیشتر از 3ساله که تو این روزا استرس شدیدی دارم.

امروز نمیخوام استرس داشته باشم.تا اینجا که یه روز معمولی آروم بوده.خدا کنه تا آخرشب همینطور بمونه.