امروز صبح حدودای ساعت 8:30 راه افتادیم. خونواده ما و خونواده خالم که یکم بعد با ما همراه شدن.
الان گیلانیم و امشب قزوین میمونیم. فردا میریم سمت تبریز.
تو ماشین نشستم و صدای خنده مادر و پدرمو میشنوم. هیییچ چیزی برای من خوشایندتر از این صدا نیست. الهی همیشه خندشون به راه باشه و صداش تو گوش من. خوشبختی یعنی همین..
دیروز بعد از 3-4 سال گیتارمو دستم گرفتم و سعی کردم یه قطعه ای رو بزنم (بنوازم خخخ).
تجدید خاطرات شد. دلتنگ شدم. حس خوبی بود.
البته واضحه که بعد از 4سال اوضام اصلا خوب نبود ولی تصمیم گرفتم از روی جزوه هایی که دارم و قبلا کلاس رفته بودم، تمرین کنم تا کم کم راه بیفتم.
هم فوق العاده بهم انرژی میده هم یه هنره. خیلی دوسش دارم
بالاخره تابستون واسه منم شروع شد و خیلی هم خوب شروع شد خداروشکر. همش به تفریح و گشت و گذار بوده تا حالا.
از یکشنبه تا دیروز مسافرت بودم. البته راه دوری نبود. رفتم بابلسر خونه عمه جان. فقط خودم بودم. خونواده دیروز اومدن و یکم با هم بودیم و برگشتیم.
یه دخترعمه دارم که 1سال ازم بزرگتره و ما خیییلی صمیمی هستیم مثل دوتا خواهر درنتیجه بابلسر خیییلی بهم خوش گذشت. بعد از مدت ها واقعا به چنین تفریحی نیاز داشتم. البته خیییلی گرم و شرجی بود و هوا دمار از روزگارمون درآورد
حالا 2شنبه قراره با خونواده خاله بریم سمت تبریز حدودا واسه 1هفته. یعنی نیومده دوباره باید برم خخخخ
میخواستم مثلا یکی دوتا کلاس تابستونه برم ولی این مسافرتا اصلا وقتی نمیذاره. حالا از تبریز برگردم ببینم چی میشه.