آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

هیچ عنوانی به ذهنم نمیرسه.

خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه. دوس نداشتم اولین روز سال پست غمگین بذارم ولی باید بنویسم شاید یه کم بهتر شم.

امروز اصلا روز خوبی نبود.یه تحویل سال کاملا بی حس و حال داشتیم.بعدش بابا رفت سرکار و ما هم همینطور تو خونه بیکار بودیم.غروب حدود ساعت 5 بابا و مامان و خواهرم رفتن فاتحه خونی و بعدشم خونه پدربزرگ ها و عمو بزرگم عید دیدنی اما من نرفتم.اصلا حال و حوصله رفتن و دیدن آدما رو نداشتم.درست مثل عید 93 و 94 امسال هم خبری از عید دیدنی نیست.حوصلشو ندارم.خلاصه که اونا رفتن و من موندم تنها. به شدت دلم گرفت. باز خداروشکر تونستم یه کم با دخترعمم حرف بزنم.اگه اون نبود از تنهایی دق میکردم.

هر کاری کردم خوش باشم و بخندم آخرش گریه افتادم.هنوز هم بغض دارم و خیلی احساس تنهایی میکنم با اینکه خونواده الان خونه ان.فقط منتظرم یکی دو ساعت دیگه بگذره و وقت خواب برسه که به تختم پناه ببرم و خودمو خالی کنم.

خونواده 5 رفتن و حدودای 8:30 خواهرم برگشت.مادر و پدرمم رفتن واسه خودشون بیرون بگردن.حداقل یه پیشنهاد ندادن که تو میخوای بیای یا نه. اصلا مهم نیست. به درک که نیومدی. چه بهتر!! و بالاخره ساعت 10 اومدن.

منم طبق معمول با اومدن اونا یه احوالپرسی کردم و از هال اومدم تو اتاقم و یه گوشه کز کردم.الان دارن فیلم میبینن و خندشون به راهه.منم دارم گریه میکنم.خواهرمم نمیدونم داره چی کار میکنه.اونم تو اتاق خودشه.من از خدامه خونوادم بخندن.منم مثل همه از خوشی خونوادم خوشحال میشم ولی ای کاش منم میتونستم همراه اونا خوش باشم و بخندم.

آها راستی دوستمم حدودای 10 تماس گرفت و یه کم حرف زدیم که دیگه بیین حرفامون پدر و مادرم رسیدن خونه.اونم حال چندان خوشی نداشت.هر کی یه جوری مشکل داره.من یه جور، دوستم یه جور، و همینطور تک تک آدما یه جور مخصوص به خودشون.

اینا رو نوشتم یه کم بهتر شدم اما اصلا نتونستم حس و حالمو درست بنویسم. به هر حال یه کم بهترم و الانم میخوام برم چایی بخورم. چایی یکی از بهترین دلخوشی های زندگی منه!!! نبود واقعا چه چیزی میتونست جاشو بگیره؟!

فعلا..

اولین روز سال

خب بالاخره 94 هم به پایان رسید و وارد 95 شدیم.

امروز هوا کاملا بهاریه و پرنده ها میخونن.واقعا حال و هوای قشنگیه.

تحویل سال کاملا بی روحی داشتیم.خواهرم که شگینمون بود کلا خواب بود و اصلا بلند نشد!!

مامان و بابامم که این چیزا چندان واسشون مهم نیست.من یه کم شوق داشتم بخصوص بخاطر هوا که اونم با وجود چنین خونواده ای کاملا از بین رفت.تا حالا چنین تحویل سال داغونی رو تجربه نکرده بودم.خدا کنه کل 95 به داغونی لحظه ورودش نباشه.

این هوا باید منو حسابی سرحال بیاره ولی تا وقتی دل آدم بهاری نباشه، آب و هوا هیچ تأثیری نداره.

خب واسه من که اصلا شروع جالبی نبود ولی امیدوارم دوستانم روز قشنگی داشته باشن.

عیدتون مبارک!


آخرین پست 94

خب احتمالا این آخرین پست سال 1394 باشه.بعید میدونم تا آخر شب دیگه چیزی بنویسم.

خواهرم دیروز نزدیکای ظهر بالاخره برگشت خونه.دلم براش تنگ شده بود ولی از همون اول شروع کردم سر به سرش گذاشتن

فردا صبح سال تحویل میشه و سال جدید شروع میشه ولی من هیچ حسی ندارم.اصلا انگار نه انگار فردا عیده.چون اصلا واسه من با بقیه روزای زندگیم فرقی نداره.پارسال هم همین بود ولی حداقل واسه لحظه تحویل سال یه شوقی داشتم که الان دیگه اونم ندارم.

این روز آخر سال، زندگیتون چه رنگیه؟؟


+ زندگی من تقریبا خاکستریه با گهگاهی خط های سفید و قرمز و بنفش!

خواهرک

من کلا یه دونه خواهر دارم که اونم هروقت دخترای هم سن و سال فامیل باشن ما رو فراموش میکنه.

از دیروز بعد ازظهر داییم اومد دنبالش و رفتن خونه پدربزرگ و مادربزرگم چون خالم و 2 تا دختراش اومده بودن.هنوزم برنگشته.بعید میدونم امشب بیاد.تا ببینم فردا فرجی میشه ما این موجود نامردو رؤیت کنیم.

بابا دلم پوسید خو.وقتی هست یه کم با هم گپ میزنیم.یه کم تو سر و کله هم میزنیم.یا مثلا یهو یکیمون در اتاق اون یکی رو باز میکنه و میره بوسش میکنه.من به بوس خیلی حساسم.یه ککککم آبدار باشه صدام درمیاد.این خواهر ما هم از قصد هی ما رو آبدار میبوسه.

خداکنه زودتر برگرده.خونه سوت و کوره و من به شدت گرفته ام

واااااقعا خداروشکر که تک فرزند نیستم.اصلاااا جالب نیست.حتما از تنهایی خل میشدم!

کاش تعدادمون بیشتر بود.2 تا بچه کمه. یه 3-4 تایی باشه خیلی خوبه.دلم یه کوچولو میخواد.مامانم اگه بدونه این حرفا رو میزنم سرمو از تنم جدا میکنه!!

بازم خیلی خیلی خداروشکر که همین یه دونه خواهرو داریم.

با تأخیر فراوان

1. این چند روز اصلا حال نوشتن نداشتم.هر کاری میکردم دستم نمیرفت چیزی بنویسم.

2 . آخر سال جالبی ندارم مثل خیلی ها.چند روز خیلییی بد داشتم با کلی جنگ اعصاب که اصلا نمیخوام یادم بیفته.

بقبه روزامم کاملا معمولی ان.

3 . دیروزم از سر و صدا پناه بردم به اتاق خواهرم.اتاق من یه پنجره نسبتا بزرگ رو به خیابون داره.اینه که سر و صداها کاملا تو اتاقه.درنتیجه من تو ساکت ترین و امن ترین اتاق خونه سنگر گرفتم!!!

4 . دیشب خیلی دلم گرفته بود و دل و دماغ هیچ کاریو نداشتم.جدیدا یه عادتی پیدا کردم.وقتی دلم گرفته دوس دارم پفک نمکی بخورم!!! با خوردنش چیزی تغییر نمیکنه، حتی حالمم بهتر نمیشه اما لذت میبرم.در 2 صورت خیلی پفک نمکیو دوس دارم.یکی وقتی خیلی سرحال باشم و بخوام خوش بگذرونم و یکی هم وقتی دلم گرفته و خیلی پکرم.فقط هم پفک نمکی، نه هیچ چیز دیگه ای!!!

5 . سال 95 شروع خیلی شلوغی داره.تقریبا تا وسطای تابستون به شدت مشغولم.حتی عیدم شاید خبری از دید و بازدید نباشه.مسافرتم که کلا تا تابستون تعطیل.

6 . با این چیزایی که گفتم طبیعیه که خیلی از اومدن سال جدید استقبال نمیکنم.ولی بازم باعث خوشیه که بهار 95 رو با بدن سالم و داشتن یه خونواده میبینم و تابستون قشنگی خواهم داشت ان شاالله.خداروشکر


پی نوشت: فکرکنم خیلی پراکنده نوشتم.ببخشید