سلام سلام سلاااام
عاشق هوای امروزم.خیلی خوبه نه سرده نه گرمه.بهاری بهاریه.
گنجشکا دارن سرخوشانه میخونن و شنیدن صداشون چه لذتی داره.
تو این هوا من به شدت سرذوق میام و دلم میخواد از خونه برم بیرون و بزنم به دل جنگل.الان پیاده روی تو جنگل حال و هوایی داره که توصیف کردنی نیست.من که خیلی دوسش دارم.
تو صبح به این دل انگیزی آدم فقط باید فعالیت کنه.واقعا الان یه جا نشستن برام سخته.ولی خب تو خونه کار دارم و درنتیجه نمیتونم بیرون برم.هیچ عیبی نداره.تو خونه جنب و جوش میکنم.امروز از اون روزاییه که از بس جینگولک بازی درمیارم و چرت و پرت بهم میبافم، اعضای خونواده به عقلم شک میکنن!خب حقم دارن
خدایا شکرت.ممنونم ازت بخاطر همه نعمتایی که بهم دادی.ممنونم ازت که تو این صبح قشنگ زنده ام و میتونم آواز پرنده ها رو بشنوم و پروازشونو ببینم و بوی بهارو با ذره ذره وجودم حس کنم.خدایا ممنونم ازت..
سرم به شدت سنگینه.احساس میکنم ممکنه هر آن از شدت فشار بترکه.
جز این حسی که تو سرم هست هیچ حس دیگه ای ندارم.جالبه..
من الان باید پر از استرس و ناراحتی باشم.پر از ناامیدی..پر از هر حسای بد اما کاملا خالی ام.
به خودم نگاه میکنم.چقدر نسبت به همین 1ماه پیش پوست کلفت تر شدم.من چم شده؟؟؟
بعضی روزا یه هدفی دارم بعضی روزا هیچی به هیچی.امروز از اون روزای هیچیه.کاملا بی دغدغه ام.یعنی عملا زندگی نمیکنم.روزمرگی میکنم.چقدر دیگه از عمرمو قراره اینطوری بگذرونم؟؟بی انگیزه، خالی، ساکن.. دقیقا ویژگی هایی که 3 سال پیش نداشتم و اتفاقا برعکس بودم.حتی هنوزم گاهی همون هانیه 3سال پیش بیدار میشه، لبخند میزنه، به زندگی سلام میکنه اما حیف که عمرش کوتاهه و زود میمیره.اونقد کوتاه که بعد از سلام کردن فرصت نمیکنه هیچ کاری انجام بده.اون آدم تو این 3سال ذره ذره داره میمیره.لعنت به سال 92.. مرگ تدریجی من از اون سال شروع شد و حالا زندگیم داره نفسای آخرشو میکشه.بارها تو این 3سال، زندگیم سکته کرد اما ناقص..درسته که نمرد اما سکته های زیاد فلجش کرد.اندامشو از کار انداخت.حالا یه گوشه افتاده و بوی تعفن گرفته.بوی مرگ..بالاخره یه جایی تموم میکنه.. و بوق ممتد دستگاه و کفن سفیدی که خودم دورش میپیچم.
حالا اینکه بعد از مرگش چه اتفاقی میفته بستگی به شرایط داره.شرایط درونی من و شرایط بیرونی اطراف من.لعنت به این " من "..
شاید زندگی جدیدی متولد شه.شایدم تو خلأ به روزمرگی هام ادامه بدم.کسی چه میدونه؟!!
حس انجام هیچ کاری رو ندارم.فقط نشستم دارم وبلاگ گردی میکنم.آخه صبح تا شب اینم شد کار؟؟از زندگی واقعیم به اینجا پناه میارم یا بهتره بگم به اینجا فرار میکنم..احمقانس..
یه چیزی رو خوب میدونم.اینکه الان خیلی پوست کلفت و بیخیال شدم.ولی واسه فردا هیچ تضمینی نمیکنم.
دلم میخواد بنویسم.. یه ریز پشت سر هم.. هر چی به ذهنم میاد بنویسم ولی میدونم همش چرت و پرته. چرندیات زاده یه ذهن آشفته..
پس اینجا نمینویسم.شاید رو کاغذ نوشتم شایدم نه...
هنوز داره بارون میباره.امشب بدون شک اینجا رو سیل میبره.
اومدیم بگیم اگه فردا از ما خبری نشد بدونین که مردیم.حلال کنین دیگه.
انا لله و انا الیه راجعون..!
پی نوشت1: بالاخره امروز صبح حدودای ساعت 9 یا زودتر بارون دلش به رحم اومد و ولمون کرد..!
پی نوشت 2: هوا همچنان ابریست..