خب اول یه مقدمه بگم.بنده 4تا دایی دارم و 1خاله که این یه دونه خاله عزیز دردونه منه و من هم عزیز دردونه ایشون.هر چی باشه من نوه اول خونواده مادری هستم و 5سال هم تک نوه بودم.خب خود به خود آدم عزیز میشه دیگه.بین دایی هامم از همه بیشتر دایی اولیمو دوس دارم.خیلی مهربونه دایی دوم و سومم انقد اختلاف سنیشون کمه که من همیشه قاطی میکنم کدوم بزرگتره!
حالا برسیم به دیروز غروب.دیروز حدودای ساعت 6 یه دفعه دیدیم صدای آیفون دراومد!! تو این ساعتا معمولا آیفون ما صداش درنمیاد.قرارم نبود کسی بیاد خونمون.نتیجه اینکه تعجب کردیم.
خب حالا کی بود؟ دایی دومیم و زنداییمو 2تا پسرداییام. بدون اینکه از قبل خبر بدن اومده بودن.کاری که من ازش خیلی بدم میاد.سر زده خونه کسی رفتن.غریبه و آشنا هم نداره به نظرم.ولی متاسفانه بعضی از آشناها اصلا رعایت نمیکنن.احتمالا بخاطر حس صمیمیتی که دارن.خب به نظرم این دلیل نمیشه.شاید میزبان آماده پذیرایی نباشه.مثل من که حموم نرفته بودم و هپلی بودم
یه دلیل دیگه ای که باعث شد من از اومدنشون خوشم نیاد، پسر اولشونه.من کلا با پسربچه ها میونه خوبی ندارم.از بچگی همین بودم.از پسرایی مثل پسرداییم که دیگه اصلا خوشم نمیاد.علتشم اینه که خیلی بی ادبه.اصلا بلد نیست با بزرگتراش چطوری حرف بزنه پسره لوس.خیلی هم دیگه بچه نیست.12-13 سالشه.واقعا پدر و مادرش گل کاشتن با این بچشون.این پسردایی ما تازه 4ماهه برادر شده و تو این چندسال عمرش تک فرزند بودن به شدت رو تربیتش تاثیر گذاشته.البته خیلی از تک فرزندا واقعا مودبن ولی این پسر جزو اون دسته نیست.پسردایی کوچیکمم که تازه 4ماهشه و نمیدونم درآینده چطور میشه.امیدوارم مثل این یکی بار نیاد.این پسردایی کوچولومو دیشب برای اولین بار از نزدیک دیدم که دیر دیدنش ماجرا داره که شاید بعدا گفتم.
خلاصه اینا ساعت 6 اومدن خونمون و در چشم بهم زدنی آرامش خونه کن فیکون شد.زنداییم و پسرداییم با صدای بلللند حرف میزدن و من از دستشون تو اتاقم پناه گرفته بودم حسابی هم همگی گرم صحبت بودن و من اصلا رغبت نکردم پیششون باشم.احوالپرسی کردم و به بهانه مشغول بودن برگشتم تو اتاقم.خیلی هم به نظرم کار مودبانه ای بود.خب سرزده اومده بودن.منم میزبان اصلی نبودم که پیششون بمونم.مامانم پیششون بود دیگه.
حدودای ساعت 8 داییم گفت میره بیرون کار داره.
داییم رفتو خانوما و بچه ها هم سرگرم بودن.ساعت 9 بابام اومد خونه و ما منتظر بودیم داییمم بیاد که شام بخوریم.ساعت 10 شد و دایی هنوز نیومده بود درصورتی که کارش نهایتا 1ساعت طول میکشید.خواهرمو پسرداییم که شامشونو خورده بودن ولی بقیه همچنان با شکم گشنه منتظر بودیم.بالاخره زنداییم به دایی زنگ زد که کجایی؟همه منتظر تو هستن. و دایی جان در جواب چه فرمودن؟؟؟
تصادف کردم!!!!!!
با بیست سوالی زندایی کاشف به عمل اومد که یه پراید از عقب زده به پراید دایی ما.و خب نتیجه برخورد 2 پراید با بدنه های فووووق ایمن به نظرتون چی میتونه باشه؟؟ ماشین دایی ما داغوووون شده.مبارکا باشه!!! حالا ماشین اونی که به ماشین دایی زده چی شده رو دیگه نمیدونم.
ولی خب خداروشکر داییم چیزیش نشده بود.
از اونجایی که تصادف نزدیکای خونه خالم اتفاق افتاده بود، شوهرخالم اومده بود کمک داییم و همچنین پدربزرگمم ساعت 11 شب زا به راه (درست نوشتم؟) کردن.
ما که دیگه همون موقع که فهمیدیم دایی سالمه ولی کارش حالاحالاها طول میکشه شامو خوردیم
من تا حدود ساعت 11:40 بیدار بودم و بعدش دیگه خوابیدم ولی فکرکنم حدودای 12 پدربزرگم اومد دنبال زنداییم اینا و رفتن.اینم از مهمونی اومدن داییم اینا!!!
پی نوشت 1: بیست سوالی های مربوط به تصادف دایی همچنان ادامه دارد!
پی نوشت 2 : از پسردایی کوچولوم خوشم نیومد.اصلا خوشگل نیست.البته هنوز کوچیکه.کم کم بامزه و دوست داشتنی میشه.
اول از همه بگم که خوش به حالت که می تونی این همه بنویسی من که خیلی زود خسته میشم !
دو اینکه اتفاقا داییه منم همینطوریه ، همیشه سرزده میاد ، یه بچه ی دوساله داره که فوق العاده بی تربیته !
منم جدیدا وقتی میان خونمون میام توی اتاقم چون ازشون متنفرم بنا به دلایلی
تحقیق کردم دیدم میشه : زا به را یا زابرا که یعنی مجبور کردن آدم به ترک یه محل !
منم اصلا نمی تونم با بچه ها ارتباط برقرار کنم
برعکس تو که کوتاه مینویسی، من مشکل بلند نویسی دارم!! احساس میکنم خیلی طولانیش میکنم.کسی حوصلش نمیگیره بخونه.
مثل اینکه این مشکل بین دایی ها واگیر داره
ممنون بابت تحقیقت رینی عزیز.ما که از این تحقیقا بلد نیستیم.
من بچه ها رو دوس دارم.بخصوص دختر بچه ها ولی از بچه بی ادب و لوس بدم میاد.
...