آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

آدمک آخر دنیاست بخند...

از روزانه هام مینویسم،آرامش و آشفتگی..

دوستای مجازی خیلی خوبن!

امروز واقعا احساس کردم از بس دوستای حقیقیم بهم محبت نمیکنن یا خیلی وقته در تماس نیستیم، کاملا عقده ای شدم. برای اولین بار عقده محبت پیدا کردم!!!

تو دنیای حقیقی تعداد کسایی که باهاشون به عنوان دوست ارتباط صمیمانه دارم، زیاد نیست ولی همین چند نفر خیییلی آدمای مهربون و دوست داشتنی هستن و واقعا دوستان خوبی برای هم هستیم. منتها من یه مدته بخاطر کارایی که هست به اندازه قبل باهاشون در ارتباط نیستم. امیدوارم زودتر سرم یه کم خلوت شه.

اما دوستان مجازی...

واااقعا خوشحالم که دوستای مجازی خوب و مهربونی دارم و خدا رو شاکرم که چنین آدمایی رو تو زندگیم قرار داد.

تو این چند روز اخیر و بخصوص امروز به حدی از ابراز محبتاشون خوشحال و غافلگیر شدم که دوس داشتم حتما یه پست راجبش بذارم که حداقل یادم بمونه تو این تاریخ چقققدر قلبم از محبتای بی ریای دوستانم شاد شد. چقدر ذوق کردم و چقدر به بودن آدمایی با قلبای پاک و مهربون امیدوارتر شدم.



بی عنوان

حالم خوب نیست. ضربان قلبم بالاس. دستام میلرزه. هندزفری گذاشتم و صدای آهنگو بردم بالا تا چیزی از هیاهوی بیرون نشنوم. واقعا یه وقتایی از این زندگی خسته میشم، ازش میترسم، فرار میکنم. ولی پشت سرم میاد ولم نمیکنه. 


کاملا مخم هنگه.دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم. فعلا میرم. شاید دوباره اومدم به این پست اضافه کردم.


+ چرا همه دارن درمورد مادر مینویسن؟؟ مگه فردا روز مادره؟؟!

بابای زلزله زده!!

خب اول یه مقدمه بگم. پدر من عادت داره بعدازظهرا تو هال جلوی تلویزیون رو زمین بخوابه.حتما هم باید تا خوابش میبره تلویزیون روشن باشه که بخاطر این عادتش همیشه مامانم اعتراض میکنه. مامان تو اتاق خواب میخوابه. منم تو اتاق خودم و خواهرمم گاهی تو اتاقشه و گاهی تو هال رو کاناپه دراز میکشه ولی معمولا نمیخوابه.

و اما ماجرا..

امروز ساعت 3 بعد از ظهر خونه در آرامش بود. مامان و بابا خواب بودن، خواهرم تو هال با گوشیش سرگرم بود و منم تو اتاقم با نت مشغول بودم که یه دفعه...

پدر بنده سراسیمه از خواب میپره و بلند میگه زلزلهههه زلزلهههه و خواهرمو که رو کاناپه دراز کشیده بود صدا میزنه میگه پاشوووو داره زلزله میاد و خودشم میدوئه سمت در!!

من رو تختم دراز کشیده بودم و با آرامش کامل داشتم دقت میکردم ببینم واقعا داره زلزله میاد؟! خب یه لرزشای با فاصله و خفیفی بود ولی نمیشد بهش گفت زلزله.

با تعجب از اتاق رفتم بیرون و گفتم پدر من زلزله کجا بود؟! آروم باش.

بابام یه لحظه ایستاد و با تعجب نگام کرد و گفت مطمئنی؟ گفتم آره بابا انگار بیرون دارن یه جایی رو میکوبن!

چند لحظه گذشت تا از شوک دراومد. بعدش رفت بیرون ببینه این لرزشا از چیه؟؟ که کاشف به عمل اومد دارن یه کم پایین تر از خونمون خیابونو آسفالت میکنن و این تکونا بخاطر غلتکه.

ولی خداییش هال طوری میلرزید که آدم احساس میکرد یه زلزله خفیف اومده. بابا حق داشت از خواب بپره. تو اتاق خواب اصلا در این حد لرزش احساس نمیشد.

بابام میگفت آسفالت کردن سرشونو بخوره! سکته کردیم 3 بعد از ظهری.  

بنده خدا بدجوری هول کرده بود

خلاصه همه زا برا شدیم. من که دیگه فقط رو تخت خر غلت ! زدم تا 4 و بعدش پا شدم به کارام رسیدم اما بقیه خوابیدن.


+ قالب وبلاگمو نتونستم درست کنم. آخه من با تبلت آپ میکنم و واقعا سخته همش قاطی پاطی میشه. هم اکنون به یاری سبزتان نیازمندیم. البته اگه زحمتی نیست.

قالب جدید

چند روزیه دنبال یه قالبم که مناسب عنوان وبلاگم باشه و درعین حال سنگین نباشه. ولی قالبایی که دیدم یا قشنگ نیستن یا یه مشکلی دارن.

مثلا یه مشکل اینه که شکلک ها رو خیلی بد و با فاصله نشون میدن که به نظرم کلا متن بهم میریزه. یا مثلا کلی قسمتای الکی داره مثل فال حافظ و دیکشنری و... که اصلا لازم نیست. فقط الکی صفحه رو شلوغ میکنن.

قالبایی هم که خود سایت بلاگ اسکای داره خیلی محدودن و کلا دو سه تاشون به وبلاگ من میان.

خلاصه که چیزی گیرم نیومد. فعلا این قالبو گذاشتم تا ببینم سرفرصت میتونم چیز خوبی پیدا کنم یا نه.

اولین جمعه 95 ، اولین روز قشنگ 95

سلاااام. صبح بخییییر

خب امروز در کمال ناباوری تا الان خوب پیش رفت.

زنگ هشدار تبلتو واسه ساعت 5:30 صبح تنظیم کردم ولی 7 از خواب بیدار شدم

آماده شدم و ساعت یه ربع به 8 از خونه زدم بیرون. ولی ساعت 8 متوجه شدم که همه چی کنسل شده و من بیخبرم

حالا نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال از اینکه کار کنسله و من میتونم با خیال راحت برم خونه و استراحت کنم یا ناراحت از اینکه روز جمعه ای 7 صبح پاشدم اومدم بیرون و تازه فهمیدم همه چی تعطیله. ولی از اونجایی که این چند روز همش حالم بد بود و اصلا از شروع 95 روز خوب نداشتم، تصمیم گرفتم خوشحال و شاداب و خندان باشم.

خلاصه عرضم به حضور مبارکتون سر خرو کج کردیم و اومدیم منزل.

از شادابی زیاد کل اهل خونه رو اول صبحی زا برا کردیم. در حدی که خواهر بنده که روزای تعطیل زودتر از  12 ظهر بیدار نمیشه ساعت 8:30 صبح بیدار بود و الان هم بیداره و تا دو دقیقه پیش رو تخت من دراز کشیده بودیم و داشتیم مسخره بازی درمیاوردیم. الان دیگه تشریفشو برد تو اتاق خودش!!

به محض اینکه رسیدم خونه به دخترعمه جان پیام دادم که کارم کنسل شده و من الان بیکارم زودتر بیا بیشتر با هم باشیم. ولی از اونجایی که ایشون کلا زودتر از 4-5 صبح نمیخوابن، الان دارن خواب هفت پادشاهو میبینن و هنوز پیاممو نخوندن. فکر کنم تا 11 سر و کلش پیدا شه.

الانم زنگ زدم واسه ساعت 4:30 نوبت آرایشگاه گرفتم. برم یه کم به شکل و قیافم برسم. بنده خدا آرایشگر خواب بود، بیدارش کردم کلی عذرخواهی کردم.

شاید غروب من و دختر عمه رفتیم بیرون یه دوری زدیم. هنوز بهش نگفتم. فقط پیش خودم برنامه ریختم که بعد از آرایشگاه دیگه خونه نیایم. به جاش بریم 2 ساعتی بگردیم. البته باید یه کم زودتر برگردیم که واسه پذیرایی به مامان کمک کنم.

خلاصه که صبح بهاری دل انگیزیه. منم بدون هییییچ استرس و دغدغه ای رو تختم ولو شدم! و دارم براتون پست میذارم. روزم خیلی خوب شروع شد. انشاالله تا آخرش خوب پیش بره. واقعا به همچین استراحتی نیاز داشتم. چون دوباره از شنبه کارام شروع میشه.


+ خب این پست جبران اون پستای غمگینی که گذاشتم. امیدوارم روز همه دوستان مجازیم  - که بیشترشون روحشونم از وجود این وبلاگ خبر نداره و اینجا رو نمیخونن - خوب شروع شده باشه.